گنجی سودمندتر از دانش نیست . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 91 مهر 3 , ساعت 5:32 عصر

گفت‌وگو با خانم «کونیکو یامامورا» مادر شهید دفاع مقدس

خبرگزاری فارس: 76 سال دارم. در ژاپن و در استان "کیودو" شهر "اَشیا" متولد شدم .پدرم «چوجیرو یامامورا» و مادرم «آیی یامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بودیم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب می‌شوم.

خبرگزاری فارس: گفت‌وگو با خانم «کونیکو یامامورا» مادر شهید دفاع مقدس

به گزارش خبرگزاری فارس، سرکار خانم «بابایی» ،پوشیده در چادری سیاه و با نگاهی سرد و نافذ ، هیبتی خاص دارد که به سرعت انسان را به یاد اهالی شرق آسیا می اندازد. ایشان را تا 21 سالگی با نام «کونیکو یامامورا» صدا می کردند ولی او دیگر سال‎هاست که «حاج خانم بابایی» خوانده می شود. به راستی آیا خانواده «یامامورا» در دورترین افق های ذهنی خود تصور می کردند که یکی از نوادگانشان به خیل سربازان «حضرت روح الله» بپیوندد و خون سرخش بر خاک گرم کربلای ایران اسلامی ریخته شود. و این چنین است تقدیر کسی که باران رحمت خاصه خداوند بر وجودش ببارد و برکتی آسمانی به حیاتش ببخشاید. *فارس: لطفا خودتان را معرفی کنید. *بابایی: «سبأبابایی» هستم. 76 سال دارم. در کشور ژاپن و در استان "کیودو " شهر "اَشیا " متولد شدم .این منطقه از گذشته تا الآن معروف است و گران‌ترین زمین‌های ژاپن در این شهر قرار دارد زیرا نزدیک کوه و دریا است و خیلی آرامش دارد، در آن موقع سینما و مغازه‌های زیادی در این شهر وجود نداشت به همین دلیل شلوغ نبود و پولدارها در آن شهر زمین می‌خریدند و ویلاهای آنچنانی می‌ساختند. البته ما چون بومی آن شهر بودیم و اجداد من در آنجا زندگی می کردند وضع مالی متوسطی داشتیم ولی در کل، "اَشیا " یک منطقه مرفه نشین است. *فارس: از پدر و مادر خودتان بگویید؟ *بابایی: پدرم «چوجیرو یامامورا» و مادرم «آیی یامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بودیم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب می‌شوم. پدربزرگم را به یاد ندارم اما با مادربزرگم که زنی 80 ساله بود بسیار مانوس بودم و به او علاقه زیادی داشتم. او با پدرم که پسر اولش بود زندگی می‌کرد. اکنون هر دوی آنها از دنیا رفته‌اند.در بسیاری از کشورهای دنیا نوه‌ها به مادربزرگشان الفت زیادی دارند و من هم همین‏طور بودم، بیشتر اوقات زندگی‌ام را با او می‌گذراندم. به همین دلیل او خیلی مرا دوست داشت و در هر کاری که انجام می‌داد سعی می‌کرد من را هم شرکت دهد تا بیاموزم. اسم مادربزرگم «ماتسو» بود که بودایی معتقدی هم بود و مراسم سنتی بودایی را همیشه به جا می‌آورد، هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه کتاب دین بودا وارد اتاقی می‌شد که در آن یادبود مردگان را قرار می‌دادیم. او شروع به خواندن دعا می‌کرد و به من هم می‌گفت مانند او آداب دعا را به جا آورم. بله. در دین بودا هر انسانی که از دنیا می‌رود، روحانی نام جدیدی را که متاثر از نام آن فرد است برایش انتخاب می‌کند تا زیباتر نوشته شود و بعد اسم جدید را بر روی قطعه چوبی می‌نویسند و آن را در طاقچه‌ای که نام دیگر مردگان هم گذاشته شده است قرار می‌دهند. در آن اتاق حدودا نام 20 نفر از اقوام ما وجود داشت. *فارس: از تحصیلاتتان بگویید؟ *بابایی: در ژاپن بچه‌ها سال دبستان، 3 سال راهنمایی، و 3 سال دبیرستان می‌روند من هم بعد از فارغ‌التحصیل شدن از مدرسه به دانشگاه رفتم و دو سال در رشته ریاضی فیزیک به تحصیل مشغول شدم اما به دلیل ازدواج درس را رها کرده و الآن 51 سال است در ایران زندگی می‌کنم . *فارس: دعا کردن چه آدابی داشت؟ بابایی: او قبل از خوردن غذا در اتاق را باز کرده و شروع به دست زدن می‌کرد. از غذای صبح که معمولا برنج پخته بود به همراه ظرفی از آب کنار یادبود مردگان قرار می‌داد. این کار برای احترام گذاشتن به مردگان انجام می‌شد. این کار همه ژاپنی‌های قدیمی بود. *فارس: مادربزرگتان در دین بودا فردی مذهبی بودند؟ بابایی: بله. *فارس: او شما را چطور در انجام کا‌رهای خوب و بد راهنمایی می‌کرد؟ بابایی: مادربزرگم می‌گفت اگر دروغ بگویی به جهنم می روی و توضیح می‌داد که در آنجا دیو و موجودات ترسناک وجود دارد و هر کس که دروغ بگوید زبانش را می‌کشند، او سعی می‌کرد ما را بترساند. *فارس: خدا یا خدایانی در دین بودا وجود دارد؟ بابایی: نه. در این دین خدا وجود ندارد و همه مجسمه بودا را که فردی مانند پیغمبران است می‌پرستند آنها معتقدند او برای راهنمایی مردم آمده است. *فارس: خاطره‌ای از مادربزرگتان به یاد دارید؟ بابایی: من هنوز به مدرسه نمی‌رفتم که اوفوت کرد به همین علت خاطره‌‌ای در ذهنم از او نمانده است. *فارس: از پدرتان تعریف کنید، او چطور انسانی بود؟ بابایی: در قدیم فرهنگ ژاپن پدرسالارانه بود یعنی همه کار به‏عهده پدر بود، او همه مسائل را تحت نظر گرفته، تصمیم گیری و اجرا می‌کرد پدر من هم پدرسالار بود. این فرهنگ تا قبل از جنگ جهانی دوم در خانواده‌ها بود اما بعد از آن تا امروز فرهنگ‌ها به سمت غربی شدن کشیده شده است. *فارس: پدرتان تحصیل کرده بودند؟ بابایی: نه *فارس: شغلشان چه بود؟ بابایی: پدرم شغل دولتی داشت و در شهرداری مشغول به کار بود. *فارس: مادرتان را به خاطر دارید؟ بابایی: بله. او زنی مهربان بود. مادرم مطیع پدر بود و به پدر خودش هم خیلی احترام می‌گذاشت و همیشه تلاش می‌کرد محیط خانه را در آرامش نگه دارد و نمی‌گذاشت داخل خانواده ناراحتی و دعوا به وجود آید. *فارس: خاطره‌ای از پدر و مادرتان در ذهن دارید؟ بابایی: نه. خاطره به خصوصی در ذهن ندارم چون مدت زیادی در کنار آنها زندگی نکردم. *فارس: چه زمانی آنها از دنیا رفتند؟ بابایی: پدرم 20 سال پیش و مادرم تقریباً 10 سال پیش فوت کردند. *فارس: در جوانی چطور دختری بودید؟ بابایی: معمولاً پدر و مادرها بیشتر مواظب تربیت فرزند اول هستند و بچه‌های بعدی را آزاد‌تر می‌گذارند. من خیلی فعال بودم، ورزش می‌کردم و در خانه آرامش نداشتم. *فارس: دوست داشتید در آینده چه شغلی داشته باشید؟ بابایی: اول می‌خواستم هنرپیشه شوم پدرم وقتی فهمید دعوایم کرد و گفت: اصلاً و ابداً این حرف را نزن! بعد تصمیم گرفتم ورزشکار شوم چون تنیس و والیبال و شنا کار می‌کردم. *فارس: بین جوان‌های ژاپنی خواستگار هم داشتید؟ بابایی: خیر *فارس: چطور با آقای بابایی آشنا شدید؟ بابایی: من 52 سال پیش با او آشنا شدم. آقای بابایی مدرس زبان انگلیسی در آموزشگاهی بود که من در آنجا دانشجو بودم و با هم آشنا شدیم. *فارس: اولین بار که او را دیدید درآموزشگاه بود؟ بابایی: بله *فارس: آقای بابایی در ژاپن زندگی می‌کرد؟ بابایی: بله. شغل اصلی او تجارت بود. ایران آن زمان صنعت ضعیفی داشت به همین علت تجار به خارج می‌رفتند و اقلام مورد نیاز کشورشان را وارد می‌کردند. آقای بابایی از ژاپن ظروف چینی و پارچه، از چین هم چای وارد می‌کرد. بیشتر کارش در ژاپن، کره، آلمان و زمان کمی هم در ایتالیا بود. *فارس: همسرتان درخواست ازدواجش را چگونه مطرح کرد؟ بابایی: او ابتدا از طریق یکی از دوستان تاجرش که با پدرم آشنا بود موضوع را مطرح کرد. دوستشان چند باری به ایران سفر کرده بودند و با خانواده آقای بابایی رفت و آمد داشتند اما خانواده من مطلبی در مورد ایران نشنیده بودند وحتی نمی‌دانستند این کشور کجاست؟ مردم ژاپن ذهنیت بدی نسبت به خارجی‌ها داشتند و اگر یک ژاپنی با خارجی ازدواج می‌کرد این را برای خانواده آبروریزی می‌دانستند چون بعد از جنگ جهانی دوم آمریکایی‌ها در ژاپن کارهای زشتی انجام می‌دادند و مردم این کشور به دلیل وقوع جنگ دچار فقر زیادی بودند، دختران مجبور بودند کاری را انجام دهند که شایسته آنها نبود. دوست ژاپنی همسرم می‌دانست کسی که پیر است هنوز چنین نگرشی نسبت به خارجی‌ها دارد و یک سال طول کشید تا با پدرم راجع به آقای بابایی و کار وخانواده‌اش صحبت کرد و او تا حدودی راضی شد. *فارس: هیچ وقت ازهمسرتان نپرسیدید چطور شد میان آن همه دانشجو شما را انتخاب کرد؟ بابایی: نه. اما او به نظر خودش با توجه به شخصیتی که داشت بهترین انتخاب را کرده بود و البته این تقدیر ما بود، همان‏طور که خداوند می‌گوید: سرنوشت هر کس از قبل تعیین می‌شود مگر اینکه خودش آن را تغییر دهد. *فارس: شما از ابتدا چه نظری نسبت به آقای بابایی داشتید؟ بابایی: نظرم مثبت بود زیرا دیده بودم او بسیار صادقانه صحبت می‌کند و هیچ وقت دروغ نمی‌گفت، بسیار هم خوش اخلاق بود. *فارس: می‌دانستید او مسلمان است؟ بابایی: بله شنیده بودم. اما نمی‌دانستم مؤمن یعنی چه؟ فقط می‌دیدم سر کلاس موقع نماز که می‌شود در گوشه‌ای از کلاس می‌ایستد و نماز می‌خواند. *فارس: هنگام ازدواج شما چند سال داشتید؟ بابایی: 21 ساله بودم. *فارس: بعد از ازدواج مشکلی با خانواده‌تان پیدا نکردید؟ بابایی: من با خواهر بزرگم و همسرش مشکلی نداشتم و هر وقت هم که به ژاپن سفر می‌کردیم به خانه آنها می‌رفتیم. آنها با مهربانی ما را دعوت می‌کردند و رفتارشان ملایمت آمیز بود اما الآن خواهر بزرگم و برادرم فوت کردند. خواهر دیگرم که 10 سال از من کوچکتر است به این دلیل که با یک ایرانی ازدواج کردم از من کینه دارد الآن 5 سال است که کاملا با یک‏دیگر قطع رابطه کردیم. *فارس: دلیل این همه ناراحتی او چه بود؟ بابایی: او فکر می‌کرد من همه خانواده را رها کرده و به ایران رفتم و از آنها بریدم. او می‌خواست ما همیشه در کنار هم باشیم و بعد از ازدواجم با من سازگاری پیدا نکرد. *فارس: هیچ وقت سعی نکردید با صحبت و محبت او را قانع کنید؟ بابایی: سعی کردم و تا زمانی هم که آقای بابایی زنده بود رفتارش مناسب بود. *فارس:چرا این همه کینه از ایرانی ها در دل خواهرتان به وجود آمده بود؟ بابایی: عده‌ای از ایرانی‌ها که در ژاپن زندگی می‌کردند و افراد خوبی هم بودند عده‌ای دیگر از آنها کارهای بسیار زشتی انجام می‌دادند و قاچاقچی و جنایتکار ایرانی در ژاپن زیاد بود به این علت باعث شده بود خواهرم نسبت به همه آنها دچار بدبینی شود و دوست نداشت که من با یک ایرانی ازدواج کنم. *فارس: چطور شد بعد از 5 سال کاملا روابطتان را قطع کردید؟ بابایی: من رفته بودم به ژاپن و در منزل خواهرم مهمان بودم. یکی از دوستانش آمد به خانه او و من متوجه شدم خواهرم از اینکه مرا معرفی کند و بگوید همسرم ایرانی است خجالت می‌کشد. من با فهمیدن این موضوع بسیار ناراحت شدم به ایران برگشتم. در نامه ای برای او نوشتم اگر احساس می‌کنی من خواهر تو نیستم و خجالت می‌کشی من را به دوستانت معرفی کنی باید بگویم من هم از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارم و بهتر است دیگر همدیگر را نبینیم او هم در جواب، نامه تندی نوشت و رفت و آمد ما با هم قطع شد. *فارس: خواهرتان هیچ وقت به ایران سفر نکرد؟ بابایی: نه. مادرم تصمیم داشت به ایران بیاید که با شروع جنگ منصرف شد و دیگر فرصت نکرد. *فارس: با توجه به اینکه شما بودایی بودید و همسرتان مسلمان از طرف خانواده آقای بابایی دچار مشکل نشدید؟ بابایی: نه. چون من قبل از ازدواج مسلمان شدم. *فارس: چطور حاضر شدید دین خودتان را تغیر دهید؟ بابایی: من در ظاهر دینم بودایی بود ولی اعتقاد به بودا نداشتم، کورکورانه و چون مادربزرگم این کار را انجام می‌داد من هم تقلید می‌کردم اما نمی‌دانستم برای چه این کارها را باید انجام دهم و مفهوم دعایی را که او می خواند نمی دانستم. خیلی از کسانی که در ژاپن بودایی هستند فقط ظاهراً به این دین معتقدند مانند ایران که ممکن است خیلی ها فقط اسمشان مسلمان باشد و واقعاً ندانند اسلام چه دینی است. *فارس: مسلمان شدنتان را به یاد دارید؟ بابایی: بله. زمانی که همسرم سجده کردن را به من آموخت من تا به حال به کسی سجده نکرده بودم و وقتی با انسان بزرگی روبه‎رو می‌شدم به او تعظیم می‌کردم ولی هیچ وقت مقابل کسی سجده نکرده بودم. به او می‌گفتم: برای چه باید سجده کنم؟! برای چه‎کسی؟! و همسرم توضیح می‌داد ما انسانها در برابر کسی که این همه نعمت به ما عطا کرده است هیچ هستیم حال آنکه تو به کسی که نعمتی به تو نداده است تعظیم می‌کنی، ما باید در برابر خداوند خود را کوچک کرده و سجده کنیم. من وقتی این کار را کردم کاملا فهمیدم با هر سجده تکبر انسان در مقابل خدای خودش ریخته شده و فروتن می‌شود، این موضوع برای من بسیار جالب بود! *فارس: با توجه به اینکه در دین بودا خدا وجود ندارد شما چطور توانستید به وجود او پی برده و باورش کنید؟ بابایی: من اسم خدا را نشنیده بودم اما وقتی شما نظم دنیا را ببینید می‌فهمید یک کسی باید باشد تا این نظم را کنترل کند، کسی هست که ما را آفریده و پیغمبرها را می‌فرستد برای راهنمایی ما به سمت کارهای خوب و جهان آخرت. *فارس: نماز خواندن برایتان سخت نبود؟ بابایی: ابتدا می‌گفتم خوب، همین‎طور بنشینیم وبا خداوند حرف بزنیم این حرکات برای چیست؟ یا می‌گفتم یک بار در روز نماز بخوانیم کافی است اما بعد فهمیدم انجام نماز سر وقت باعث می‌شود اعتقادات انسان محکم‌تر شده و زندگی‌اش دچار نظم خاصی می‌شود. *فارس: وقتی مطلبی را نمی‌توانستید قبول کنید چه می‌کردید؟ *بابایی: می‌پرسیدم. *فارس: اگر باز هم قانع نمی‌شدید چه؟ بابایی: کسی که قانع نمی‌شود باید این‏قدر بپرسد تا قانع شود. مثلاً در مورد روزه گرفتن و اینکه نباید در یک روز غذایی بخورم به مدت یک ماه برایم سخت بود اما بعد فهمیدم فلسفه آن این است که برای بدن مفید بوده واین مسئله از لحاظ علمی هم ثابت شده و نیز درک می کنیم انسان‌های گرسنه چه طور زندگی می‌کنند و می‌توانیم با اسراف نکردن و قناعت به آنها کمک کنیم. *فارس: کدام سوره قرآن را بیشتر دوست دارید؟ بابایی: حجرات *فارس: چرا؟ بابایی: در ابتدای این سوره خداوند می‌فرماید با صدای بلند صحبت نکنید، بعضی از مردم خیلی بلند حرف می‌زنند. به یاد دارم اولین بار که به مکه رفتم ایرانی‌ها بلند بلند تکبیر می‌گفتند و عرب‌ها را ناراحت می‌کردند. آنها می‌گفتند پشت خانه پیغمبر نباید با صدای بلند حرف زد بی‎احترامی است، البته عرب‌ها تفسیر این آیه را نمی‌دانند اما کسی هم نباید با صدای بلند موجب ناراحتی دیگران شود. *فارس: ازدواج شما به سبک ژاپن برگزار شد یا با آداب اسلامی عقد کردید؟ بابایی: تمام آداب اسلامی در مراسم ما رعایت شد. *فارس: مشکلی با خانواده همسرتان پبدا نکردید؟ بابایی: نه مشکلی نبود. اما اوایل زندگی اذیت می شدیم چون اول ازدواج با خانواده برادر شوهرم زندگی می کردیم و من تازه مسلمان شده بودم رعایت پاک و نجسی را کاملا نمی‌دانستم و فکر می‌کنم آنها دچار ناراحتی شده باشند البته هیچ وقت به روی من نیاوردند. *فارس: بعد از ازدواج به ایران آمدید؟ بابایی: نه. یک سال در شهر "کوبه " جایی که در آن افراد خارجی زیادی زندگی می‌کردند ماندیم، از همسرم خواستم صبر کند تا فرزند اولمان به دنیا بیاید و خانواده من او را ببینند و خیالشان راحت باشد و بعد به ایران برویم. بعد از آنکه پسرم به دنیا آمد و ده ماهه شد به ایران آمدیم. *فارس: مهریه شما چه بود؟ بابایی: به پول آن زمان پنج هزار تومان اما من گفتم همسرم فرش بخرد و به مسجد اهدا کند و او هم خرید. *فارس: در ایران معمولاً زوج‌های جوان در اوایل زندگی به هم قول‌هایی می‌دهند، ‌شما و همسرتان از این قول‌ها به هم دادید؟ بابایی: بله، او قولی داد که عمل نکرد. *فارس: چه قولی بود؟ بابایی: او گفت تو هر چه بخواهی من برایت فراهم می‌کنم حتی اگر هلی کوپتر بخواهی من فراهم می‌کنم، (باخنده) تا آخر عمر به همسرم گفتم: تو هلی کوپتر برای من نخریدی! *فارس: رفتار آقای بابایی با شما چطور بود؟ بابایی: خوب بود! او فردی خوش اخلاق بود ولی از لحاظ مادی سختگیری می‌کرد. *فارس: چطور؟ بابایی: تجار از لحاظ اقتصادی پولدار هستند اما زندگی ما متوسط بود و آقای بابایی فردی ساده زیست بودند و بیشتر انفاق می‌کردند. سقف خانه ما به علت بارندگی چکه می‌کرد، هر چه به او اصرار کردم که بنا بیاورد قبول نمی‌کرد و می‌گفت همین‎طور هم می‌شود زندگی کرد تا اینکه یکی از دوستانش او را راضی کرد. *فارس: دوری از خانواده برایتان سخت نبود؟ دلتنگ نمی‌شدید؟ بابایی: اوایل چرا اما چون بچه‎دار شدم سرم شلوغ شده بود و تربیت آنها مانع از دلتنگی می‌شد. *فارس: چند فرزند دارید؟ بابایی: سه فرزند *فارس: نام اولین فرزندتان چیست؟ بابایی: سلمان *فارس: چه‏کسی نام او را انتخاب کرد؟ بابایی: پدرش *فارس: چرا سلمان؟ بابایی: چون سلمان آتش می‌پرستید و بعد مسلمان شد. او آدم خوبی بود و آقای بابایی او را بسیار دوست داشت. *فارس: دومین فرزندتان کی متولد شد؟ بابایی: وقتی آمدیم ایران دخترم بلقیس راحامله بودم او یک سال از فرزند اولمان کوچکتر است. و بعد از او محمد فرزند سوم به دنیا آمد. *فارس: هیچ وقت از اینکه با یک مرد ایرانی ازدواج کردید پشیمان نشدید؟ بابایی: نه (باخنده) آقای بابایی می‌گفت تو باید همیشه تشکر کنی که با همچنین مسلمانی ازدواج کردی که تو را هم مسلمان کرد. *فارس: چطور زبان فارسی را آموختید؟ بابایی: سلمان را در مدرسه علوی ثبت نام کردیم چون از لحاظ مذهبی خوب بود و من هم با بچه ها و با کتاب آنها زبان فارسی را آموختم. *فارس: اولین بار کی و چطور با نام امام خمینی(ره) آشنا شدید؟ بابایی: همسرم مقلد امام(ره) بود و ما در خانه رساله ایشان را داشتیم و آن را مخفی می‌کردیم. من هم مقلد امام(ره) شدم و از همان جا با ایشان آشنا شدم. *فارس: روز ورود امام (ره) به ایران را به یاد دارید؟ بابایی: بله. ما می‌خواستیم برای استقبال برویم فرودگاه ولی شنیدم که ایشان می‌روند بهشت زهرا. به دخترم گفتم زودتر برویم و جایی برای نشستن پیدا کنیم اما یا هیچ وسیله نقلیه‌ای نبود و یا کامیون‌هایی پر از مردم به چشم می‌خورد. تصمیم گرفتیم این مسیر را پیاده طی کنیم. تا خیابان شهید رجایی رسیدیم مردم گفتند همین جا بمانید امام از این مسیر رد می شوند اما ما به سمت بهشت زهرا به راه خود ادامه دادیم و وقتی رسیدیم که سخنرانی تمام شده بود و انگشت های پای ما زخمی بود. از روی تپه‌ای مردم را می‌دیدیم که فوج فوج بیرون می‌آمدند. به همراه دخترم در راه برگشت بودیم که یک ماشین نگه داشت و ما را سوار کرد و شروع کرد به صحبت کردن. از حرف‌هایش معلوم شد گرایشات چپ دارد، می‌گفت: این‌ها آخوند بازی درمی‎آورند، (با خنده) ما هم از ترس اینکه از ماشین پیاده‌مان نکند ساکت شدیم. *فارس برای ملاقات با امام رفتید؟ *بابایی: بله. وقتی امام (ره) در مدرسه رفاه بودند، ما برای ملاقات با ایشان رفتیم. صفی طولانی از مردم به وجود آمده بود، جلوی من احمد رضایی که از مجاهدین خلق بود و هنوز هم جزو سران آنهاست ایستاده بود. من او را از قبل می شناختم. با حالت خاصی به من گفت: خانم بابایی شما هم می‌خواهید برای ملاقات بروید؟! گفتم: بله، مگر تو نمی‌خواهی؟ او جواب داد: والله چی بگم؟! اینها می خواهند آخوند بازی کنند، ندیدید در بهشت زهرا آخوندها از همه مقدم‎تر بودند؟ من گفتم: امام هم روحانی است اما اگر شما با حرف‌های او موافقی پس دیگه چکار داری او روحانی است یا نه؟ من از همان جا ارتباط خودم را با او قطع کردم چون اول نمی‌دانستم او چه نظری دارد بعد فهمیدم چپی است. *فارس: مجاهدین آن روزها تبلیغات زیادی بین جوان ها داشتند. فرزندانتان در دام مجاهدین نیفتادند؟ *بابایی: نه. اما بلقیس دختری انقلابی بود و در مدرسه رفاه درس می‌خواند و مدیر آنجا هم خانم بازرگانی ، همسر حنیف‌نژاد، بود و چند نفر دیگر از همسران و افراد مجاهدین هم آنجا تدریس می‌کردند، کسانی مثل آلادپوش و... . ما بعدا متوجه شدیم ، آنها روی افکار بچه ها تاثیر گذار بودند اما دخترم خانه تیمی مجاهدین را دیده بود و از اینکه دیده بود دختر و پسر در این خانه ها با هم زندگی می کنند به ماهیت افکار آنها پی برد و از آنها جدا شد و خط ولایت را در پیش گرفت. دخترم در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد اما پدرش می‌گفت: نگذار تنها برود! و همیشه با هم می رفتیم. *فارس: شهید محمد موقع ورود امام با شما آمد؟ بابایی: بله. او 17-16 ساله بود و با دوستانش در مسجد با هم برای استقبال رفته بودند. *فارس:خانم بابایی! شما سفر حج هم رفته اید؟ بابایی: بله! یک بار قبل از شهادت پسرم با تبلیغات بعثه امام رفتم و یک نوبت دیگر هم در تابستان 62 بعد از شهادت پسرم محمد ما را به مکه دعوت کردند. *فارس:به عنوان شخصی که از مذهب بودایی به اسلام گرویده، باید خاطرات خوبی از سفر حج خود داشته باشید. *بابایی: قبل از مشرف شدن عکس کعبه را دیده بودم اما این همه انسان را ندیده بودم که به دور مکانی بگردند. مردم با عشق و علاقه طواف می کنند و این خیلی برای من تعجب داشت. مدینه بیشتر در من تأثیر داشت، همین که از اتوبوس پیاده شدم بی‏اختیار یاد مصیبت های حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) افتادم و بغض کردم و اشک هایم سرازیر شد.مدینه در آن زمان با الآن بسیار فرق دارد. من خانه حضرت زهرا (س) را زیارت کردم و راوی توضیح داد که ایشان در اینجا می نشستند و گریه می کردند به این خاطر این مکان بیت الاحزان نامیده شده است البته الآن آنجا را خراب کرده و هتل ساخته اند. آن زمان مصائب ائمه بیشتر قابل درک بود.اکنون رفتن به حج مثل سفر با تور است، خانه خدا محاصره شده بین ساختمان های بلند در حالی که چند سال پیش اطراف شهر مکه بیابان بود.در قبرستان بقیع دلم گرفت زیرا شرطه ها نمی گذارند از نزدیک قبرها را زیارت کنیم. *فارس: نسبت به کدام یک از ائمه تعلق خاطر بیشتری دارید؟ *بابایی: امام حسین (ع). *فارس: بیشتر چه دعایی را می خوانید؟ *بابایی: من خیلی دعا نمی خوانم(با خنده)، اما زیارت عاشورا و دعای توسل را بیشتر مطالعه می کنم. *فارس: خاطره‌ دیگری از سفر حج دارید؟ *بابایی: در سفر اول که بعد از انقلاب با گروه تبلیغات بعثه امام رفتم، از طرف بعثه دستور داده بودند که مخفیانه به مکانی که گفته شده بود برویم و اعلامیه‌های امام را که در آنجا مخفی کرده بودند بیاوریم تا در راهپیمایی برائت از مشرکین توزیع شود. شب از نیمه گذشته بود، گروه ما شامل سه دختر بود که بسیار هم ترسیده بودیم، این عملیات باید به آرامی و به دور از چشم پلیس انجام می‌شد. مکان اعلام شده در خیابان اندلس نزدیک یک پل و کنار قبرستان بود. از روی پل به آرامی رد شدیم و رفتیم در خانه ای تاریک که تبدیل به انبار شده بود. کسی را ندیدیم جلو رفتیم و با تعدادی جعبه های سیب و پرتقال که پر بودند مواجه شدیم آنها را برداشته و اعلامیه ‌ها را که زیر آن جعبه ها جاسازی شده بود برداشته و آنها را به بعثه تحویل دادیم. *فارس: فعالیت دیگری هم در آن سفر حج انجام دادید؟ *بابایی: بله. قرار بود برای مراسم برائت از مشرکین پلاکاردهایی را آماده کنیم که برای انجام این کار نیاز به چرخ خیاطی بود، صادق آهنگران به کمک ما آمد و این وسیله را فراهم کرد. *فارس: این فعالیت‌ها مشکلی برایتان به وجود نیاورد؟ *بابایی: هنگام راهپیمایی برائت تعدادی از مردم که زخمی شده بودند، خود را به بعثه می رساندند. ما هم در آنجا نشسته بودیم که ناگهان ماموران سعودی ریختند داخل و شروع کردند به تجسس اما خوشبختانه چیزی دستگیرشان نشد اما عکسی از امام خمینی(ره) را که بیرون از پنجره بعثه آویزان کرده بودیم پاره کرده و رفتند. من هم که در مدرسه رفاه معلم نقاشی بودم ، سریع یک نقاشی از صورت امام(ره) کشیدم و به جای عکس پاره شده از پنجره آویزان کردم. *فارس: اعلامیه ها را در کجا پنهان کرده بودید؟ بابایی: در کیسه نایلون گذاشته و در سیفون دستشویی مخفی کردیم که آنها متوجه اش نشدند. ادامه دارد .... * گفت‎وگو و تنظیم از: زهرا بختیاری ویژه‎نامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس


دوشنبه 91 مهر 3 , ساعت 5:30 عصر

نوید شاهد، روزی در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های حضرت امام را با ترجم? فرانسوی،بین نمازگزاران پخش می کنند. ژوان گوش? خلوتی می یابد و شروع به خواندن می کند.
به گزارش جهان، بعد از مدتی با دانشجویان ایرانی صمیمی تر می شود و یکی از دوستانش به نام مسعود او را به مراسم دعای کمیل می برد.

از آنجایی که پدرش اهل مراکش است، عربی را خوب می داند. روزی دوستانش او را در حالی که دستانش را روی هم نگذاشته و با مهر نماز می خواند، می بینند و شیعه شدنش را جشن می گیرند. وقتی از او دلیل شیعه شدنش را سوال می کنند، می گوید: توسط دعای کمیل حضرت علی(ع). ابتدا تصمیم می گیرد، نام خود را علی بگذارد؛ اما مسعود از او می خواهد تا شیعه شدنش یک رازی باشد بین او و امیرالمومنین(ع).

http://jahannews.com/images/docs/files/000232/nf00232748-1.jpg

از آن به بعد نامش را کمال می گذارد و برای برطرف شدن نگرانی مادرش از بابت دوستانی که دارد، او را به کانون می برد تا فضای آنجا را از نزدیک ببیند. کمال در آنجا به مطالعه کتب، به خصوص کتابهای شهید مطهری می پردازد.

روزی به مسعود می گوید که تصمیم دارد درس خود را در دبیرستان رها کند، به ایران برود تا طلبه شود. سرانجام در مدرسه حجتیه قم پذیرفته می شود و شروع به تمرین زبان فارسی می کند. او کتاب چهل حدیث و مساله حجاب را نیز به فرانسه ترجمه می کند.

کمال از دوستانش می خواهد تا او را ابوحیدر خطاب کنند و می گوید: این همان رمز بین من و حضرت علی(ع) است. یک بار زمانی که هنوز درسش نیمه کاره است، تماس می گیرد و می گوید: زنی می خواهد با این مشخصات: طلبه، سیده، فرزند روحانی و خوشگل. ابتدا هرچه اصرار می کنند تا صبر کند و بعد از اتمام درسش اقدام کند، زیر بار نمی رود.
مسعود کتابی از امام را برایش می آورد و صفحه ای که امام به طلبه ها توصیه می فرمایند تا چند سال اول تحصیل وارد فضای خانوادگی نشوند را نشان او می دهد. کمال به سبب ارادتی که به ایشان دارد و معتقد است، فرامین ولی فقیه همان دستورات اهل بیت(ع) است، قبول می کند.

کمال در ایام عملیات مرصاد 24 ساله است که وارد لشکر بدر می شود و بعد از یک هفته خبر شهادتش را می آورند.

یکی از دانشجویان مقیم فرانسه می گوید: اگر کمال شهید نمی شد، امروز با یک دانشمند روبرو بودیم. شاید با روژه گارودی دیگر. کمال عزیز! ریشه باورت در ضمیر ما تا همیشه سبز باد!(نوید شاهد)


دوشنبه 91 مهر 3 , ساعت 5:26 عصر

فارس: به شما چطور؟ 

ـ در مورد شهادتش سعی می‌کرد ما را آماده کند، من وصیت‌نامه‌اش را در کیف پروازش دیده بودم که حتی محل دفن‌اش را نیز کنار شهید کشوری تعیین کرده بود. حسابی ناراحت شدم. وقتی از جبهه برگشت که معمولاً برای جلسه یا کار خاصی می‌آمد و بین آن به ما هم سر می‌زد، با گریه گفتم چرا وصیت‌نامه نوشتی؟ گفت من یک نظامی‌ام و نظامی باید وصیت‌نامه داشته باشد، هر مسلمانی باید وصیت‌نامه داشته باشد و تو نباید ناراحت باشی. بسیار با من حرف زد و مرا آرام کرد. بعدها دیدم وصیت‌نامه‌اش را عوض کرده و نوشته هر جا مقدور است مرا دفن کنید. بقیه موارد مثل قبل بود. به او گفتم دائم وصیت‌نامه را عوض می‌کنی تا من بخوانم و غصه بخورم؟ گفت نه، این را نوشته‌ام که اگر جسدم پودر شد و قابل انتقال نبود مشکلی نباشد. 

*حس می‌کنم هنوز خالص نشده‌ام 

فارس: به شهادت چه نگاهی داشت؟ 

ـ می‌گفت اگر خدا ما را قبول کند، لحظه رفتن، حالات عاشقی را دارم که به طرف معشوق می‌رود، وقتی برمی‌گردم هر چقدر آن عملیات با موفقیت همراه باشد احساس می‌کنم هنوز به آن درجه خلوص نرسیده‌ام که خدا ما را قبول کند. این حرف‌ها را از دوستانش شنیده‌ام. 

*فکر نمی‌کردم بعد او بتوانم زندگی کنم 

فارس: سفارش خاصی برای بعد از شهادتش به شما هم داشت؟ 

ـ همیشه می‌گفت آماده باشید. دلم می‌خواهد دشمن را شاد نکنید. طوری نباشد که زیاد بی‌قراری کنید، اگر هم بی‌قرار شدید در حضور مردم نباشد. چراکه ممکن است در کنار دوستان دشمن هم باشد پس آرامش و وقار خود را حفظ کنید. البته هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بعد از او بتوانم زندگی کنم، اما خدا بسیار صبر می‌دهد. 

*اگر جنگی نبود شاید شیرودی‌ها متولد نمی‌شدند 

فارس: فکر می‌کنید علت تحولات عمده در شیرودی چه بوده؟ 

ـ تصور می‌کنم، جنگ باعث شد ما به روح بزرگ امثال شیرودی پی ببریم، وگرنه شاید هیچ وقت چنین عزیزانی را که همه هستی خود را در طبق اخلاص تقدیم ‌کرده‌اند، نمی‌شناختیم. در آن وضعیت انسان خود را به خدا بسیار نزدیک می‌بیند و البته اگر هدف خدا باشد، روزبه‌روز تأثیرات خود را بر انسان بیشتر و بیشتر می‌گذارد. اگر جنگی نمی‌شد شاید هیچ اسمی از امثال شیرودی نمی‌ماند، من این طور فکر می‌کنم. 

فارس: یک تصویر از شیرودی برایمان رسم کنید. 

ـ اگر در یک جمله بخواهم شیرودی را وصف کنم می‌گویم شجاع و مؤمن. فکر می‌کنم این دو ویژگی باعث شد که شیرودی، شیرودی شود. واقعاً بی‌باک بود طوری که برخی از همرزمانش می‌گفتند ما می‌ترسیدیم با او پرواز کنیم. 

خلاقیت و ابتکار خود را در پرواز به کار می‌برد. حتی یک‌بار همرزمانش به او گفته بودند اکبر! با مدل تو باید پرواز کنیم یا استاندارد پرواز؟ می‌گفت با مقررات من! چرا که وقتی در جایی لازم می‌دید از همان ابتکارات خود استفاده می‌کرد نه مقررات پرواز! 

فارس: به خانواده‌های نیروهایش هم رسیدگی و سرکشی می‌کرد؟ 

ـ به یاد دارم خصوصاً در ایام عید تا حدی که برایش مقدور بود از هرنوع کمک به خانواده‌های شهدا دریغ نمی‌کرد. حتی اگر اختلافات خانوادگی داشتند برای رفع آن پیش‌قدم بود. 

فارس: بعد از اینکه شیرودی خود متحول شد، برای تغییر به شما سخت نمی‌گرفت؟ 

ـ‌ سخت‌گیری نبود اما سعی می‌کرد مرا قانع کند. 

فارس: بیشتر در چه موضوعی؟ 

ـ بحث حجاب! سعی می‌کرد به من تحمیل نکند. پوشیده بودم اما او پوشیدگی با چادر را می‌خواست. در خاطر دارم یک‌بار تمام مسیر تهران تا کرمانشاه در مورد فلسفه نماز برایم حرف زد. از تفسیر نماز گرفته تا تأثیر آن. 

فارس: پیش آمده بود در این موارد ناراحتی‌اش را ابراز کند؟ 

ـ واقعیتش زمانی که عادله را باردار بودم، در پادگان محل کارم وقتی فهمیدم فرمانده پایگاه آمده، شال‌ سرم را روی شانه انداختم تا بفهمد هوا گرم است! با خود گفتم اگر اعتراض کند می‌گویم هوا گرم است مگر شما می‌توانید روسری بپوشید؟ بنده خدا هیچ نگفت و رفت. به اکبر هم نگفت من بودم، فقط گفته بود خانم‌های بهداری حجاب رعایت نمی‌کنند. اکبر به من گفت شهناز نکند تو بودی؟ آن لحظه خیلی ترسیدم؟ گفت جون اکبر؟ مجبور شدم اعتراف کنم. گفتم خب اکبر هوا گرم است! خیلی ناراحت شد! گفت البته به روی من نیاورده اما به من بی‌احترامی کردی... دیگر هیچ نگفت. 

*گاهی دلتنگمان می‌شد 

فارس: وقتی در کنار شما و بچه‌ها نبود ابراز دلتنگی نمی‌کرد؟ 

ـ یکبار که در زمان کوتاهی به شهر آمده بود، برای دیدن ما به خانه آمد اما ما خانه خواهرم بودیم. به همسر خواهرم سپرده بود خیلی سریع بچه‌ها را بیاورد پادگان؛ می‌خواهم ببینمشان. وقتی به پادگان رسیدیم، بین تمام خلبان‌ها فقط او سرتاپا مجهز بود. تصور می‌کردم چطور با این‌ همه تجهیزات حرکت می‌کند. 

یک‌بار دیگر هم که ما شمال بودیم تماس گرفت و گفت دلم برای بچه‌ها تنگ شده، فرصت کوتاهی به کرمانشاه می‌آیم. بچه‌ها را بیاورید ببینم. باز هم سر و رویش خاکی خاکی بود. مادرشوهرم هم آمده بود. او را در آغوش گرفت و بلند کرد! بعدها مادرش می‌گفت آن لحظه در دلم گذشت که اکبر مانند میوه‌ای رسیده شده که دیگر زمان چیدنش است. 

فارس: قرآن خواندنش را شنیده بودید؟ 

ـ زیاد. خصوصاً زمانی که ناراحت بود با صوت زیبایی قرآن می‌خواند. 

*خبر شهادتش را همه شهر می‌دانستند به جز من! 

فارس: چطور خبر شهادت را به شما دادند؟ 

ـ برای کاری با اکبر تماس گرفته بودم، گفت شهناز جان امشب داداش می‌‌آید، با او به تهران بروید. مادرم هم خانه ما بود. برادر شوهرم و همسر خواهرشوهرم دیر وقت رسیدند، حدوداً ساعت 9 -10 شب. از من خواستند با اکبر تماس بگیرم که برای شام بیاید و بعد با هم به تهران برویم. تلفن نداشتیم، منتظر ماندم تا همسایه بیاید. مهمان بودند و وقتی آمدند به من گفت تو که می‌دانی همسرت به فکر همه است و اگر تماس بگیرید ممکن است ناراحت شود که تلفن‌چی بیدار شده. منصرف شدم. 


صبح خانم همسایه بی‌حجاب به خانه ما آمد! متعجب بودم که چرا حجاب ندارد؟ دائم می‌گفت چقدر هوا سرد است! گویا از خبر بدی نگران بود. در حال تهیه صبحانه بودم که مسئول عقیدتی آمد و دنبال همسایه می‌گشت. گفتم خانه روبرو است و همسرش هم اینجاست. بعد همسر آن خانم آمد و گفت شهناز خانم، بگویید آقایان بیایند اینجا تا ما باهم صبحانه بخوریم و خانم‌ها آن‌طرف بمانید. 

گویا می‌خواستند خبر شهادت را به برادرش بدهند. نگاهم به مادرم افتاد که با اضطراب دستانش را به هم می‌فشرد. ترسیدم، در خانه همسایه را می‌کوبیدم که به من هم بگویید چه شده؟ برادرشوهرم گفت طوری نیست، اکبر زخمی شده و ما به بیمارستان می‌رویم. از من خواست در خانه بمانم تا به من خبر دهند. با پادگان تماس گرفتم، گفتند اتفاقی نیفتاده، زخمی شده! بعدها فهمیدم خانم همسایه را برای آماده کردن من فرستاده بودند که آن‌طور استرس داشت. 

ساعتی گذشت و من همچنان در اضطراب بودم، همکارانم آمدند. مرا که در آن وضعیت دیدند تصور کردند من همه چیز را می‌دانم. یکی از دوستانم که همسرش خلبان بود، مرا در آغوش گرفت و گفت ناراحت نباش عزیزم؛ این شتری است که در خانه همه ما می‌خوابد! از حال رفتم... وقتی به هوش آمدم دیدم همه جا سیاه پوش است و همه خبر دارند و منتظر بودند من باخبر شوم. 

فارس: پیش از این تصور می‌کردید همسرتان شهید شود؟ 

ـ قبل از شهادتش 2 بار خواب وحشتناکی دیده بودم. یکی از آنها خواب عقربی بود که دیدم سمت چپ قفسه سینه‌ام نشسته و از شدت ترس در حالتی که دستم را محکم به قفسه سینه‌ام چسبانده بودم از خواب پریدم! اکبر از همان ناحیه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود. 

فارس: مراسم تشییع چطور بود؟ 

ـ مراسم باشکوهی در کرمانشاه برگزار شد. بعد از آن پیکر اکبر را با هواپیما به تهران منتقل کردند که ما هم با همان پرواز ‌آمدیم. تهران هم تشییع خوبی برگزار شد که حتی بخاطر تشییع اکبر، آن روز مجلس شورای اسلامی تعطیل شد. سپس با اتومبیل به چالوس رفتیم و از چالوس تا شهسوار نیز تشییع دیگری انجام شد. 

فارس: گویا با حضرت امام(ره) هم دیدار داشته‌اید؟ 

ـ بعد از شهادت اکبر با خانواده شهید شیرودی به دیدار امام (ره) رفتیم. امام (ره) وقتی خبر شهادت اکبر را شنیدند، چند لحظه سکوت کردند و بعد گفتند "َشیرودی آمرزیده است." 

فارس:‌ اگر زمان برگردد، حاضرید باز هم با مردی به نام "اکبر شیرودی" ازدواج کنید؟ 

ـ این جزو آرزوهایم است... 

فارس: چرا بعد از شهادت شهید شیرودی ازدواج نکردید؟ 

ـ من به او قول دادم! یک روز که سرحال بودیم، گفت "از تو سؤالی می‌کنم که باید قسم بخوری حقیقت را بگویی. قسم برای این است که در رودربایستی نمانی و تصور نکنی اگر حقیقت را بگویی از تو ناراحت می‌شوم. می‌خواهم بدانم اگر برای من اتفاقی بیفتد تو ازدواج می‌کنی؟ این حق مسلم تو است و هرجوابی بدهی اصلاً ناراحت نمی‌شوم." از حرفش بسیار ناراحت شدم و خیلی گریه کردم. گفتم تو اگر نگران بچه‌هایت هستی، اصلاً جبهه نرو! گفت "می‌خواهم بدانی بعد از شهادت من چه تصمیمی داری؟" آنقدر اصرار کرد که گفتم اولاً خدا نیاورد و اگر قرار است اتفاقی بیفتد هر چهار نفرمان باهم از دنیا برویم که داغ یکدیگر را نبینیم. اما اگر تقدیر الهی چیز دیگری بود می‌مانم و بچه‌ها را نگه می‌دارم. 

فارس: عکس‌العمل شهید شیرودی چه بود؟ 

ـ خیلی خوشحال شد و کلی قربان صدقه‌ام رفت. امیدوارم رضایتش را جلب کرده باشم. 

فارس: بچه‌ها ازدواج کرده‌اند؟ 

ـ ابوذر 10 سال است ازدواج کرده و یک فرزند 7 ماهه با نام "همراز" دارد. عادله هنوز ازدواج نکرده است. 

فارس: وسایل شهید شیرودی را نگه داشته‌اید؟ 

ـ وسایل، دستنوشته‌ها و ... در یکی از اتاق‌های خانه پدری‌اش نگه‌داری می‌شود. 

*وقتی کشوری شهید شد، گفت کمرم شکست 

فارس: انتظار شهادت شیرودی را داشتید؟ 

ـ اکبر خصوصاً بعد از شهادت شهید کشوری و شهید سهیلیان دیگر آرام و قرار نداشت. انگار دیگر در زمین نبود. وقتی کشوری شهید شد، گفت کمرم شکست!" بعد از آن دیگر ما را برای شهادتش آماده می‌کرد. 

فارس: چقدر از اسم شهید شیرودی برای راه‌انداختن کارتان استفاده می‌کنید؟ 

ـ اگر بخواهم مشکل کسی رفع کنم که با اسم شیرودی حل می‌شود، از آن استفاده می‌کنم، اتفاقاً امروز چنین موردی را داشتم. 

فارس: چه‌زمانی به تهران آمدید؟ 

ـ بچه‌ها هر دو باهم دانشگاه‌های تهران قبول شدند. وقتی آنها آمدند من هم دلیلی برای ماندن نداشتم. ابوذر رشته الکترونیک دانشگاه امیرکبیر و عادله دانشگاه علم و صنعت درس خوانده‌ است. 

فارس: الآن ابوذر خلبان شده، از بازی‌های کودکی او چیزی به خاطر دارید؟ 

ـ یادم هست در خانه دو جبهه می‌ساخت یکی ایران، یکی عراق. هر چه در خانه راه می‌رفتیم مهره‌ای یا وسیله‌ای که توپ و ترکش او بود، زیر پا می‌رفت. اتفاقاً آنقدر به صدای انفجار عادت داشت که به بهترین وجه ادای آن را درمی‌آورد و تمام وقتش در خانه به این کار صرف می‌شد. 

فارس: سال گذشته در سفر امام خامنه‌ای به کرمانشاه شما هم حضور داشتید؟ 

ـ بله، در گیلان غرب موفق شدیم زیارتشان کنیم. با مادر شهید کشوری، مادر شهید پیچک، با خانم فرنگیس حیدرپور که اسیر عراقی را با تبر از پا درآورده بود و دیگران پشت جایگاه رفتیم. سردار جعفری معرفی می‌کردند و آقا سراغ بچه‌ها و پدر و مادر اکبر را گرفتند. به ایشان گفتم، آقا فقط یک روح خدایی می‌تواند این‌همه مشتاق داشته باشد. خیلی تشکر کردند و دعا کردند. 

فارس: دیدار دیگری با رهبر نداشتید؟ 

ـ چرا، چند سال قبل دیدار خصوصی داشتیم. 

فارس: آقا می‌دانند پسر خلبان شیرودی هم خلبان هستند؟ 

ـ نمی‌دانم، اما احتمالاً می‌دانند. 

فارس: نکته‌ای هست که دوست داشته باشید بیان کنید؟ 

ـ واقعیتش گلایه‌ای کوچک دارم که نمی‌دانم به کدام ارگان و مسئول مربوط است. برایم سؤال شده که بین تمام تبلیغات و عکس‌های مختلف که بعضاً به هیچ‌کاری نمی‌آید، نمی‌توان حداقل ایام شهادت امثال شیرودی تصویری از آنها در سطح شهر نصب شود. در اطراف منزل ما تنها یک مسجد به نام مسجد جامع الرسول در میدان کاج وجود دارد که بعید می‌دانم حتی بدانند ما ساکن این منطقه‌ایم. 






دوشنبه 91 مهر 3 , ساعت 5:24 عصر

، مرور زندگی تمام آنهایی که به نوعی با سرنوشت دیگران ارتباط داشته یا دارند، لحضاتی شیرین و منحصر به فرد را می‌سازد. حال تصور کنید این افراد کسانی باشند که از تمام هستی خود نیز گذشته باشند و حتی اکنون ظاهراً بین ما نباشند که خود بخواهند فداکاری‌هایشان را شرح دهند. 

«خلبان شهید علی‌اکبر شیرودی»، یکی از آن اسطوره‌های به ظاهر دست نیافتنی است که شاید به همین بهانه هیچ‌گاه فرصت نکرده‌ایم او را ببینیم. شیرودی را همه با شجاعت بی‌بدیلش می‌شناسند. با ظاهری آرام و بسیار دوست داشتنی. اما وقتی زندگی این مردان ناب تاریخ را مرور کنیم، خواهیم دید "بهشت را به بها دهند، نه بهانه!" 

شیرودی کسی است که روزگاری امام خامنه‌ای از او با عنوان "نخستین نظامی که در نماز به او اقتدا کردم" یاد می‌کند. جوانی که مانند همه جوان‌ها علائق و آرزوهایی داشت و در روزگاری فداشدن بخاطر زمین، برایش کاری واهی می‌نمود. اما بعدها این جوان، علائق و آرزوهای دیگری یافت که فداشدن بخاطر زمین، برایش به یک آرمان تبدیل شد! 

در یکی از روزهای اردیبهشت 91 میهمان خانه شهید شیرودی بودیم و پای خاطرات همسرش "شهناز شاطرآبادی"نشستیم. شاطرآبادی بازنشسته درمانگاه هوانیروز ارتش است که در سال‌ها در لباس پرستاری خدمت کرده است. او سال 56 - 57 با "شیرودی" ازدواج کرده و از او 2 فرزند به یادگار دارد، «ابوذر و عادله». 

عکس "شیرودی"، سردیس خانه او و تقدیرنامه‌های مختلف اهدایی به او هر یک در گوشه‌ای از خانه دفتر زیبای خاطرات را گشوده است. دفتری که هیچگاه بسته نمی‌شود؛ هر جا هم که خالی مانده "عادله" با هنر دستش نقش‌ و نگاری به دیوار خانه زده؛ از گلدان‌های سفالی گرفته تا گل‌های پارچه‌ای. 

شهناز شاطرآبادی اصالتاً کرمانشاهی است. "شیرودی" اما، زادگاهش در شهسوار، اطراف چالوس است. طی خدمت در هوانیروز ارتش قبل از انقلاب، اول به اصفهان و پس از آن به کرمانشاه منتقل می‌شود که تا شهادتش در کرمانشاه می‌ماند. و آشنایی این دو نیز در کرمانشا اتفاق می‌افتد. 

شاید همان‌قدر که برای ما شنیدن زندگی پرفراز و نشیب شیرودی دوست‌داشتنی بود، برای همسرش هم مرور آن لذت‌بخش می‌نمود. گویا "اکبر" او را همیشه یا "شهناز جون" خطاب می‌کرده یا "شهناز بابا". باور نمی‌کردم این مَرد، طی این زندگی کوتاه که شاید 3 سال بیشتر طول نکشیده، این‌همه تحولات داشته باشد که حالا به او بگویند همسر خلبان اسطوره‌ای! خلبانی که به اعتراف دوست و دشمن از متبحرترین‌ها بود، اما اعتقاد داشت در جبهه "مؤمن می‌جنگد نه متخصص!" 

همسر شهید شیرودی می‌گفت: "قبل از ازدواج، همیشه علاقه خاصی به پرنده‌ها داشتم و حتی کلکسیونی از تصویر انواع پرنده‌ها را جمع‌آوری کرده بودم و توضیحاتی از نژاد و نوع و ... را زیر آن می‌نوشتم. شاید اکثر زمان فراغتم در روزهای تعطیل و بعد از کار با آن مجموعه می‌گذشت." بعد می‌خندد و ادامه می‌دهد "انگار تقدیر من با آسمان ارتباط داشته!" جالب‌تر اینکه "ابوذر" نیز اکنون خلبان است! که با او نیز در خبرگزاری فارس گفت‌وگویی داشته‌ایم که در روزهای آینده تقدیم خواهد شد. 

گپ و گفت‌مان با خانم "شهناز شاطرآبادی" را در ایام شهادت همسرش "شهید علی‌اکبر شیرودی" به مخاطبان خبرگزاری فارس تقدیم می‌کنیم. 

******* 

*از خودش چیزی نمی‌گفت 

فارس: می‌دانستید همسرتان در جبهه چه می‌کند؟ 

ـ همیشه برایم سؤال بود چرا از خودش چیزی نمی‌گوید! از فداکاری دوستانش می‌گفت اما از خودش نه. 

فارس: چطور با شیرودی آشنا شدید؟ 

ـ داستانش طولانی است؛ من در ارتش پرستار بودم و آن زمان اصلاً قصد ازدواج نداشتم. به همین دلیل هر چه خواستگار می‌آمد نمی‌پذیرفتم. آن‌قدر این موضوع جدی بود که خانواده تصمیم گرفتند برای خواهر کوچکترم اقدام کنند. در مراسم ازدواج خواهرم چند نفر از همکارانم را دعوت کردم که یکی از آنها به نام مهین، از من خواهش کرد نامزدش نیز در این مراسم شرکت کند. با خانواده مشورت کردم و موافقت آنها جلب شد. نامزد مهین (آقا یوسف) اهل شمال بود و بعد از مراسم، مهین از من خواست همراه آنها پشت‌سر ماشین عروس بروم. البته توضیح داد یکی از دوستان همسرش اتومبیلش آورده که ما را ببرد. این آقا همشهری نامزد او بود، یعنی اهل شمال! مهین آن آقا را معرفی کرد وگفت ایشون اکبر آقا هستن! 

به او گفتم "اکبر آقا، انشا‌ء‌الله روزی این برنامه برای شما باشد." 

ـ نه خانم، خدا نکنه! 

بعد از اینکه مرا به خانه رساندند، چون اکبر در عروسی نبود، کمی شیرینی و میوه برایش آوردم. این تقریباً تمام آشنایی ما تا پیش از خواستگاری بود. 

فارس: حسابی نمک‌گیر شدند... 

ـ (با خنده...) فکر می‌کنم! مدتی بعد از مراسم عروسی خواهرم، یک روز دوستم مهین به خانه ما آمد و گفت که میهمانی کوچکی ترتیب داده و من هم باید به آنجا بروم. یادم هست که تمام لباس‌هایم را شسته بودم و حتی یک دست لباس خشک نداشتم. هرچه به او گفتم توجهی نکرد و اصرارها ادامه داشت. با سماجت او به اکراه پذیرفتم و با لباس‌های خواهرم که دیگر به خانه خود رفته بود، همراه او رفتم. 

فارس: لباس مهمانی؟ یا لباس پوشیده و رسمی؟ 

ـ حقیقتش آن زمان حجاب امروز را نداشتم چون بالاخره قبل از انقلاب بود؛ اما چون خانواده‌ام تعصبی بودند، لباس‌هایمان پوشیده بود. به ابتدای خیابان که رسیدیم، یکدفعه به دوستم گفتم " اِ...، مهین همان آقایی که شب عروسی ما را گرداند، آنجاست!" مهین هم گفت "بله، اکبر آقاست. خوب است بگوییم ما را برساند." گفتم "نه. اینجا مردم ما را می‌شناسند. خوبیت ندارد. با تاکسی برویم بهتر است." اکبرآقا که ما را دید از اتومبیل پیاده شد و سلام و علیک کرد. 

فارس: آن زمان آقای شیرودی پوشش خاص آن روزها را داشتند حتی اصلاح محاسن‌شان؛ درسته؟ 

ـ دقیقاً! مثلاً سبیل‌هایش مثل کردها بود! وقتی ما را دید سریع گفت "بفرمایید من شما را می‌رسانم." طوری هم با مهین برخورد کرد که گویا کاملاً اتفاقی همدیگر را دیده‌اند. سوار شدیم، اما دیدم خبری از مهمانی نیست و ما فقط در شهر دور می‌زدیم! ما عقب نشستیم و من دائم به او می‌گفتم پس مهمانی چه شد؟ او هم خونسرد می‌گفت عجله نکن می‌رویم. بعد از گذشت مدتی، مهین از اکبر خواست به دنبال نامزد او که سرباز بیمارستان 520 کرمانشاه بود، برویم. آقا یوسف هم سوار شد. 

بین مسیر هیچ صحبت خاصی نشد اما من تا حدی به ماجرا پی بردم و قدری عصبانی شدم! اکبر که از آیینه متوجه حالات من شده بود، گفت شما را به منزل می‌رسانم. 

وقتی به خانه مهین رسیدیم، اکبر به او گفت "اگر اجازه بدید می‌خواهم با دوستتان صحبت کنم!" و من هرچه به پهلوی مهین سقلمه زدم که مثلاً "نمی‌خواهم" اما زیر بار نرفت و گفت اگر این‌طور باشی، می‌گویند اُمل است! آن زمان این حرف مُد شده بود و برای من هم شنیدنش سخت! فقط برای اینکه به من اُمل نگویند، قبول کردم که به حرفهای اکبر گوش دهم. 

اکبر گفت که ماشین را قدری جلوتر می‌برد؛ بعد به من گفت "خانم (مهین) درباره من با شما صحبت کردند؟" گفتم در چه مورد؟ گفت "در مورد اینکه من نیت خیر دارم." همین جمله کافی بود تا من سکوت کنم و تا آخر مسیر تلاش‌هایش برای به حرف آوردن من بی‌نتیجه بود. 

فارس:‌ فکر می‌کردید در این دیدار موضوع ازدواج را مطرح کنند؟ 

ـ من اصلاً به این موضوع فکر نمی‌کردم؛ زبانم بند آمده بود! نمی‌دانستم در مورد چه چیزی اما به کلمه ازدواج حساسیت داشتم. حتی به من گفت "شما که تا چند لحظه قبل حرف می‌زدید. پس چرا؟..." اکبر مدتی در شهر دور زد و بعد که از به حرف آوردن من ناامید شد، مرا به خانه مهین رساند و عذرخواهی کرد. من هم پیاده شدم و در اتومبیل را محکم به هم کوبیدم! از دست مهین خیلی ناراحت بودم. وقتی دیدمش، هرچه می‌گفتم او می‌خندید و توجیه می‌کرد. 

فارس: این دیدار و صحبت‌ها کی نتیجه داد؟ 

ـ مدتی بعد که مهین و همسرش را به منزل دعوت کرده بودیم، به در منزل ما آمد. پدرم دم در رفت و گفت آقایی پشت در است و با آقا یوسف کار دارد. رفت و برگشت آقا یوسف نزدیک 2 ساعت طول کشید. وقتی آمد در بین جمع حسابی از "اکبر" و شجاعت‌هایش تعریف کرد. دست آخر هم گفت این آقا شما را که دیده، به شما علاقه دارد و می‌خواهد برای ازدواج اقدام کند. 

پدرم گفت چرا در این مورد به من چیزی نگفتی؟ مادرم هم ناراحت شد و گفت شاید قسمت باشد چرا از او صحبتی نکردی؟ آن شب آنقدر آقا یوسف از او تعریف کرد که من دیدم انگار من هم از او خوشم آمده! چند مرتبه دیگر با هم قرار گذاشتیم و صحبت کردیم. بعد از آن، روز به روز علاقه‌ام به او بیشتر شد.

فارس: آن زمان هرکدام چند ساله بودید؟ 

ـ من 16 ساله و اکبر حدود 24 سال داشت اما چون هیکل درشتی داشت، بیشتر از سنش نشان می‌داد. همیشه سر به سرش می‌گذاشتم که شناسنامه تو را چند سال زودتر گرفته‌اند! 

فارس: خانواده او برای خواستگاری رسمی نیامدند؟ 

ـ گویا خانواده اکبر شخص دیگری را برای او در نظر گرفته بودند اما خودش نمی‌خواست. البته از موضوع ما هم اطلاعی نداشتند. شبی که به خواستگاری آمد، گفت من روی پای خودم هستم و خانواده روی حرف من حرفی نمی‌زنند. تمام امکانات را هم دارم حتی نیازی به جهیزیه نیست. 

*اکبر بسیار با عاطفه بود 

فارس: مگر بچه ارشد خانوده بودند؟ 

ـ نه، بچه پنجم بود؛ و 10 - 12 خواهر و برادر دارد. اما آنقدر در ارتباط با فامیل و دوست و آشنا خوش‌مشرب بود که همه حساب خاصی برایش باز می‌کردند. با هرکس به فراخور سنش ارتباط برقرار می‌کرد و احترام همه را نگه می‌داشت. طوری که وقتی به شمال می‌رفتیم برای دعوت به خانه‌هایشان رقابت بود. 

فارس: یعنی محبت ضمیمه ابهتش بود. 

ـ همسرم خیلی با عاطفه بود. خصوصاً در برابر پدر و مادرش بسیار خاضع بود. جالب‌تر اینکه آنها هر شکایتی از هم داشتند به او می‌گفتند و اکبر وقتی پیش پدر بود از مادر حمایت می‌کرد و وقتی پای حرف مادر می‌نشست از پدر! خود من هم تعجب می‌کردم که چطور است این خواهرها و برادرها و خانواده اینقدر او را دوست دارند. 

فارس: از میزان حضور شهید شیرودی در مبارزات انقلاب بگویید. 

ـ برخلاف برخی کتابها و نوشته‌ها که عنوان کرده‌اند شهید شیرودی سابقه مبارزاتی و فعالیت‌های سیاسی داشته، هیچ‌ یک از اینها صحیح نیست. شیرودی همراه با انقلاب متحول شد. هرچند در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. پدرشان از کودکی برای او و خواهر و برادرهای دیگر کلاس آموزش قرآن می‌گذاشت و به مسائل دینی بچه‌ها بسیار اهمیت می‌داد. اما خود شیرودی همزمان با انقلاب متحول شد. 

فارس: در برخی خاطرات به زندان رفتن پدرشان اشاره شده، این موضوع ارتباطی به انقلاب داشت؟ 

ـ نه، آن بحث مربوط به دعواهای معمول ارباب رعیتی روستای محل زندگی‌شان بود. که البته باز حق و باطل برمی‌گردد اما ارتباطی با انقلاب و مسائل سیاسی نداشت. 

فارس: شهید شیرودی از این تحولات حرفی به شما می‌زد؟ 

ـ زندگی شیرودی بسیار پربار بود، یعنی او یکدفعه به خود آمد. گاهی می‌گفت "ای کاش چند سال زودتر انقلاب می‌شد که من زودتر به خود می‌آمدم." 

فارس: در واقع زندگی شما با پیروزی انقلاب شروع شد. 

ـ بله، به همین‌دلیل از همان ابتدای زندگی، شیرودی درگیر مسائل کشور، جنگ، جبهه، کردستان و ... بود. آن زمان به دستور حضرت امام کمیته‌هایی تشکیل شده بود که شیرودی در آنها فعالیت‌های چشمگیری داشت. حتی گاهی پدر و برادرش را که به کرمانشاه می‌آمدند با خود به آنجا می‌برد. آن زمان زیاد پیش می‌آمد که تا صبح نگهبانی می‌داد. 

فارس: جنگ مسلحانه را از کی شروع کرد؟ 

ـ بعد از پیروزی انقلاب که کشور داشت تازه سروسامان گرفت، جنگ‌های کردستان شروع شد. بعد از آن تمام هم و غم‌‌ شهید شیرودی هم سرکوبی اشرار کردستان شد. 

فارس: آن زمان بچه‌ها به دنیا آمده بودند؟ 

ـ دخترم را باردار بودم. 

فارس: با این شرایط از عدم حضور همسرتان نگران یا ناراحت نبودید؟ 

ـ یادم هست، وقتی می‌شنیدم منافقین چه فجایعی بر سر بچه‌های پاسدار و حزب‌اللهی می‌آورند، بیشتر مضطرب می‌شدم. 

فارس: مگر شهید شیرودی سپاهی بودند؟ 

ـ خیر، اما چون همکاری بسیار جدی با سپاه داشت حتی روی لباس پروازی‌اش آرم سپاه حک شده بود. هم بچه‌های سپاه به او علاقه داشتند هم او به آنها. همیشه سعی می‌کرد بین ارتش و سپاه هماهنگی و دوستی برقرار کند. اعتقاد داشت با همکاری بین این دو نیرو کارها بهتر پیش می‌رود. 

فارس: مخالف فعالیت‌هایش نبودید؟ 

ـ چرا، خیلی زیاد. 

فارس: پس مدتی طول کشیده تا با افکار و آرمان‌های همسرتان همراه شوید. 

ـ واقعیتش مدت زمانی طول کشید. به همین‌خاطر همیشه نق می‌زدم که چرا فقط تو باید بروی؟ مگه دیگران نیستند؟ من هم آدمم! البته کم سن‌و‌سال بودم و کم‌تجربه. هرچند خیلی سعی می‌کرد مرا به راه بیاورد اما این صحبت‌ها وقتی مأموریت می‌رفت چیزی را عوض نمی‌کرد! بیشتر به خاطر خطراتی که در کردستان و کلاً جنگ وجود داشت، می‌ترسیدم. 

فارس: این وضعیت تا کی ادامه داشت؟ 

ـ وقتی جنگ کردستان تمام شد، با ناباوری از او می‌پرسیدم "اکبر، یعنی دیگر تمام شد؟ یعنی دیگر نمی‌روی؟" اکبر می‌خندید و می‌گفت "نه دیگر نمی‌روم." باور کنید وقتی اینطور می‌گفت دلم می‌خواست جشن بگیرم. ‌ 

فارس: دیر به دیر به خانه می‌آمدند؟ 

ـ دقیقاً خاطرم نیست اما مرتب درگیر بود. اینطور نبود که تقسیم کند و زمانی او به مأموریت برود و زمانی دیگران را راهی کند. گویا همیشه حضور خود را واجب و لازم می‌دید. اینطور که بعد از شهادت از رفقایش شنیدم نقش بسیار مؤثری خصوصاً در جنگ کردستان داشت. برای همین همیشه درگیر بود. 

فارس: دخترتان در همین ایام به دنیا آمد؟ 

ـ هنوز همسرم درگیر جنگ کردستان بود که نزدیک دنیا آمدن دخترم، از من خواست همراه خواهرش که به کرمانشاه آمده بود به تهران بروم. هرچه اصرار کردم کرمانشاه بمانم، نپذیرفت. حتی درخواست مادرم هم اثر نکرد و گفت در خانه تنها می‌ماند و اگر من دیر بیایم نگرانش می‌شوم. تهران که باشد خیالم راحت‌تر است. 

بعد از به دنیا آمدن عادله، 3 - 4 روز در بیمارستان بستری بودم و بعد از آن به خانه خواهر اکبر رفتم؛ حتی خجالت می‌کشید بگویم درد دارم! ولی خواهر شوهرم و همسرش لطف زیادی به من داشتند و حتی برای اینکه من معذب نباشم دورادور هوای مرا داشتند و زمانی‌که نیمه‌های شب برای استفاده از سرویس‌های بهداشتی طبقات پایین و حیاط می‌رفتم در جایی پنهان می‌شدند و مراقب من بودند. 

یادم هست زمانی که خواهرشوهرم به من گفت درد داری، زدم زیر گریه؛ که آنها هم نیمه شب مرا به بیمارستان رساندند و عادله 7 - 8 صبح به دنیا آمد. اوایل سال 59 بود. 

فارس: پس شهید شیرودی زمان تولد اولین فرزندش پیش شما نبود؟ 

ـ عادله 25 روزه که بود که یک روز پسر خواهر اکبر دوان دوان آمد و گفت دایی آمد. 

*تولد عادله را به زبان رمز به او خبر دادند 

فارس: تا آن زمان نمی‌دانست دختردار شده؟ 

ـ چرا، گویا در عملیات بوده که رفقایش با رمز به او خبر دادند. جملاتی مثل سبک، سنگین شده یا سنگین سبک شده و مثل اینها؛ دقیقاً اصل جمله یادم نیست. 

فارس: بعدها نگفت آن لحظه چه احساسی داشت؟ 

ـ فکر می‌کنم آنقدر آن موقع درگیر بوده که شاید اصلاً متوجه نشده! بعد از تولد عادله با اکبر به کرمانشاه برگشتیم که مدت زمان زیادی نگذشت که جنگ عراق شروع شد. نمی‌دانم چرا، اما وقتی جنگ شروع شد به دلم افتاد او از این جنگ سالم برنمی‌گردد. 

فارس: ابوذر کی به دنیا آمد؟ 

ـ بچه‌ها باهم شیره به شیره‌اند، حدوداً 11 ماه اختلاف سنی دارند. اصلاً الآن دلم نمی‌خواهد این را بگویم، اما واقعیت این است زمانی که اوضاع را دیدم، خصوصاً بعد از مشکلات تولد عادله، وقتی فهمیدم ابوذر را باردارم، چند بار قرص خوردم که این بچه متولد نشود! یک شب خواب دیدم تشتی وسط هست و من و اکبر دو طرف تشت نشسته‌ایم. اکبر پسربچه بسیار زیبا و کوچکی را که میان آب دست و پا می‌زد از آب در آورد. خوابم را برای اکبر تعریف کردم. تا آن موقع نمی‌دانست قرص خوردم اما وقتی به او گفتم، ناراحت شد و گفت با این بچه کاری نداشته باش. 

فارس: شهید شیرودی بداخلاقی هم داشت؟ 

ـ در بعضی مسائل خیلی جدی بود. مثلاً اینکه من کاری را بدون مشورت او انجام دهم. به وقتش خیلی جدی می‌شد و به وقتش بسیار مهربان! 

* وقتی بیرون از خانه بودم غذا را اکبر درست می‌کرد 

فارس: چطور ابراز علاقه می‌کرد؟ 

ـ مثلاً ابتدای انقلاب وضعیت پادگان‌ها تق و لق بود. صبح می‌رفت و یکی دو ساعت بعد برمی‌گشت. من آن زمان دوره پرستاری می‌دیدم. وقتی از محل کار برمی‌گشتم بوی غذا تمام خانه را پرمی‌کرد! انصافاً شیرودی در خانه‌داری روی دست نداشت. 

فارس: پس با فعالیت‌های خارج از منزل شما مخالفت نداشت؟ 

ـ مخالفت نه اما می‌گفت برای کار باید به هوانیروز بیایی که من هم آنجا باشم. با اینکه بیمارستان 520 ارتش بودم به بهداری هوانیروز منتقل شدم. 

فارس: در کارهای خانه، کمک می‌کرد؟ 

ـ گاهی پیش می‌آمد که کنار هم تلویزیون می‌دیدیم، اگر برای انجام کاری بلند می‌شدم، سریع می‌گفت کجا؟ مثلاً می‌گفتم می‌خواهم ظرف‌ها را بشویم. می‌گفت بنشین با هم می‌رویم. اکبر می‌گفت دلیلی ندارد که مرد کار نکند. شاید گفتنش درست نباشد اما گاهی کهنه‌های بچه‌ها را هم با صابون می‌شست. 

فارس: اگر در خانه نبودید بچه‌ها را کجا می‌گذاشتید؟ 

ـ اوقاتی که ما نبودیم بچه‌ها در کنار مادرشوهر یا پدرشوهرم (که همیشه با ما بودند) می‌ماندند و آشپزی را مادر انجام می‌داد که الحق دست‌پختش عالی بود. 

فارس: اعتراضی نداشتند؟ 

اتفاقاً یکبار حاج‌خانم به همسرم گفت من دیگر خسته شده‌ام از این به بعد به همسرت بگو او آشپزی کند. واقعیتش من آشپزی بلد نبودم و آن مواردی را هم که یاد گرفته‌ام از خود اکبر بود. اکبر گفت شهناز جان امشب خودت آشپزی کن. من هم فقط سوپ بلد بودم، یک مرغ کامل را در قابلمه گذاشتم و رشته و پیاز و مخلفات را روی آن ریختم و تا شب منتظر ماندم. وقت شب غذا را با افتخار سر سفره آوردم، مادرشوهرم گفت این چه غذایی است؟ گفتم سوپ است دیگر‌؛ برای شام سوپ خیلی خوب است. 

شمالی‌ها شام‌شان هم بسیار کامل و مقوی است و اصلاً عادت به این غذاها ندارند. مادرشوهرم گفت من اصلاً لب به این غذا نمی‌زنم، این چه غذایی است که همسرت درست کرده پسر! 

ناراحت شدم اما چیزی نگفتم. اکبر نشست سر سفره و با اشتها شروع به خوردن کرد. به مادرش هم گفت بیا بخور خوشمزه‌ است. مادر با ناراحتی گفت تو چطور این را می‌خوری؟ اکبر مثلی آورد و گفت "مادر! فردی کنار رودخانه نشسته بود، تکه پنیرش در آب افتاد. دست در آب ‌برد و اشتباهاً به جای پنیر یک قورباغه را گرفت و شروع کرد به گاز زدن قورباغه! بعد رو کرد به قورباغه که دست و پا می‌زد و گفت جق بزنی، وق بزنی، پول دادم باید بخورمت! من هم پول دادم مامان، باید بخورم! 

فارس: بعدها هم این موضوع را به رویتان نیاورد؟ 

ـ اصلاً. فقط مدتی بعد به من گفت سعی کن بعضی از غذاها را از مادر سؤال کنی و یاد بگیری. چون خودش غذاهای شمالی را خیلی دوست داشت. 

*تنها جایی که مشورت را استثنا کرد 

فارس: ارتباطش با خانواده شما چطور بود؟ 

ـ یکی از دلایل من در اصرار به امتناع از ازدواج، پدر و مادرم بودند. پدرم پیر شده بود و مادرم هم از آنجا که ارثیه زیاد پدری را راحت از دست داد تاحدی به افسردگی مبتلا شد. به نوعی با ازدواج نکردنم می‌خواستم کمکی برای آنها باشم. 

وقتی شیرودی علت اصرار مرا فهمید، گفت اتفاقاً من هم اینگونه‌ام و دوست دارم در خدمت خانواده باشم. فکر می‌کنم این وجه اشتراک خوبی است و تو هرگاه می‌خواهی به خانواده کمک کنی اصلاً نیاز به مشورت با من نیست. از نظر مالی یا هر امکانات دیگر. اینجا تنها جایی بود که مشورت را استثناء کرد. 

فارس: از تحولات انقلابی شهید شیرودی بگویید. شیرودی که با آن چهره خاص، بعد از انقلاب حتی آرایش چهره‌اش هم تغییر کرد و محاسن بلندی داشت و حتی ممکن است حرف‌های جدید و شاید عجیب بزند. 

ـ اتفاقاً بسیار اجتماعی و روشن‌فکر بود و هر چیز را با دلیل و منطق قبول می‌‌کرد، اکبر خیلی روی خودش کار کرده بود، این طور نبود که یکدفعه عوض شود، هر چیز را با مطالعه می‌پذیرفت. 

فارس: زیاد مطالعه داشت؟ 

ـ بله، یک تعدادی از کتاب‌هایش را دارم، کتاب‌های سیاسی، مذهبی، فرهنگی و غیره. 

*امام خمینی؛ مردی که هیچ گاه اشتباه نمی‌کند 

فارس: اعتقادشان به امام (ره) چه طور بود؟ 

ـ واقعاً امام (ره) را در حد یک مرد الهی و کسی که هیچگاه اشتباه نمی‌کند قبول داشت، همیشه این را می‌گفت، حتی در یکی از سخنرانی‌هایش گفته بود اگر امام(ره) بگوید هر دو فرزندت را قربانی کن درنگ نم‌کنم و این کار را انجام می‌دهم چون معتقدم امام اشتباه نمی‌کند. 

فارس: خلبان شیرودی، مَردِ کارهای خاص و استثنایی در پرواز بود، به تخصص کاری خودش چقدر ایمان داشت؟ 

ـ زمانی که در جبهه بود وقتی سران مملکت برای بازدید به جبهه می‌رفتند، به آنها می‌گفت "از قول ما به امام بگویید تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون اینجا ایستاده‌ایم. به امام بگویید اینجا در جبهه‌ها مؤمن می‌جنگد نه متخصص." منکر دانش و تخصص نبود، اما معتقد بود دانشی که در کنارش تعهد باشد، حتی با دست‌های خالی پیش‌ می‌رود. یادم هست یکبار بنی‌صدر به او اعتراض کرده بود که اگر شما نمی‌توانستید با این بالگردها پرواز کنید، چطور می‌جنگیدید و بمباران می‌کردید؟ 

*اولین و شاید تنها مرتبه‌ای که شیرودی به پدرش تندی کرد 

فارس: روز اول جنگ را به خاطر دارید؟ 

ـ برای ناهار خانه خواهرم دعوت بودیم. اکبر تازه از پادگان برگشته بود. در حال شستن دستهایش بود که صدای مهیب انفجار شنیده شد! گویا عراق تهدید به حمله کرده بود. اکبر به بالکن رفت و دید فرودگاه را زده‌اند! بدون توجه به ما لباس پروازش را پوشید و یادم هست حتی زیپ لباس پروازش را نبست، با بندهای باز پوتین به سرعت بیرون رفت. داد زدم کجا؟ با عصبانیت گفت مگر نمی‌بینی، عراق حمله کرده. آن روز برای اولین بار دیدم با پدرش هم تند صحبت کرد که به او گفته بود کجا می‌روی؟ 

*میهمان ناخوانده! 

ـ اکبر آن روز نیامد، ساعتی که از شروع جنگ گذشت از آنجا که پادگان هوایی امنیت نداشت، همراه شوهرخواهرم به خانه آنها رفتیم و چند روز آنجا ماندیم. یک روز که نگران اکبر بودم بچه‌ها را به پدرشوهرم سپردم و به مغازه یکی از دوستان اکبر رفتم تا خبری از او بگیرم. گفتم از اکبرآقا خبر دارید؟ گفت از او که خبری نداریم اما شما میهمان داشتید! با تعجب گفتم میهمان؟ ما که خانه نبودیم! گفت بله آن هم میهمان عراقی. متعجب‌تر گفتم کی؟ گفت یک میگ عراقی وارد منزل شما شده!! گویا وقتی میگ به پایگاه حمله می‌کند پدافند هوایی او را دنبال کرده و مورد هدف قرار می‌دهد که میگ در لحظه آخر سقوط دقیقاً به طبقه سوم آپارتمان وارد می‌شود. جالب اینکه شایعه شده بود خانه شیرودی شناسایی شده و برای همین میگ دقیقاً به آنجا رفت. 

*پیشنهاد مبلغ کلان برای همکاری شیرودی با دموکرات! 

فارس: پس شیرودی برای عراقی‌ها و منافقین شناخته شده بوده که چنین شایعاتی پا گرفت؟ 

ـ بله، به خاطر فعالیت‌های زیاد شهید، بسیار تهدید می‌شد. البته قبل از آن به او پیشنهاد شده بود در ازای همکاری با آنها مبلغ کلانی را به او می‌دهند. وقتی در کردستان از همکاری او ناامید شدند، برای سرش جایزه تعیین کردند. دموکرات می‌دانست بسیاری از موفقیت‌های ایران به خاطر اوست. 

*فدای سر امام! 

فارس: پس خانه شما در فرودگاه بعد از اصابت میگ باید کلا منهدم شده باشد؟ 

ـ تمام وسایل ما از بین رفت و کاملاً بی‌خانمان شدیم. زمانی که به اکبر اطلاع دادم خانه‌اش خراب شده، بدون اینکه عکس‌العملی نشان دهد، گفت: فدای سر امام! حتی حاضر نشد یک لحظه جبهه را ترک کند. بعداً چند سرباز را فرستاد تا اگر وسیله‌ای سالم مانده بود آنها را از خانه خارج کند. یک فرش 12 متری مانده بود که از وسط نصف شد، پدر شوهرم آن را رفو کرد تا مثلاً بشود از آن استفاده کرد. اتاق بچه‌ها کاملاً خراب شده بود، لباسشویی دراثر اصابت ترکش انگار چکش‌کاری شده بود. البته آن زمان خسارت جزئی برای این موارد می‌دادند که شیرودی نپذیرفت. 

*جان فرزند من بهتر از جوانان مردم نیست 

فارس: شده بود از سلامتی اعضای خانواده هم بگذرد؟ 

ـ یکبار ابوذر خیلی مریض شد. من کم سن و سال بودم و تجربه‌ای نداشتم. تماس گرفتم با پادگان و برای اکبر پیغام گذاشتم، التماس کردم برای مداوای بچه بیاید. چون هیچ کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم فقط گریه می‌کردم. در جواب گفته بود جایی که در طول روز این همه جوان مقابل چشمان من پرپر می‌شوند جان فرزند من بهتر از آنها نیست. 

فارس: ناراحت شدید؟ 

ـ طبیعتاً بسیار ناراحت شدم. 

فارس: یعنی او را به خاطر این حرفش بازخواست کردید؟ 

ـ الآن حضور ذهن ندارم (با خنده) اما صددرصد گلایه کرده‌ام! 

فارس: هرچه می‌خواهیم قصه را شیرین تمام کنیم نمی‌گذارید! 

ـ آخر هم خودش نیامد، یکی از دوستانش را فرستاد به کمک ما، نامش نریمان شاداب بود. من حتی خجالت می‌کشیدم با او به دکتر بروم. از اینکه به اکبر اصرار کرده‌ام پشیمان شدم، از همسایه خواستم با من بیاید. از هوانیروز تا شهر 3 -4 کیلومتر فاصله بود. در مطب دکتر منتظر بودیم که با صدای انفجار مهیبی تمام شیشه‌های مطب ریخت! بسیار ترسیدم اما نمی‌دانستم جلوی یک مرد غریبه چکار می‌توانم انجام دهم... 

فارس: پیش‌ آمده بود از او بترسید؟ 

ـ من علاقه زیادی به زیبایی ظاهر زندگی داشتم. خود او اصلاً به مال دنیا اهمیت نمی‌داد و به خاطر من بعضی از وسایل را می‌خرید. یکبار یک فرش 18 متری خریده بودیم. هنوز فرش نو بود که عادله در حین بازی بخاری را روی فرش دمر کرد، یک بالش هم روی آن گذاشت و شروع به بازی کرد. بوی سوختگی که آمد دیدم بخاری قسمت زیادی از فرش را سوراخ کرده! 

خیلی نگران بودم که اگر اکبر بیاید به او چه بگویم. اکبر دیروقت برگشت، مدت کوتاهی که گذشت گفتم اکبر! اگر موضوعی را بگویم ناراحت نمی‌شوی؟ تقریباً آنقدر این حرف را تکرار کردم که حسابی نگران شده بود، بچه‌ها را دید که مشکلی ندارند و وقتی اصرار مرا دید گفت بگو چه شده؟ موضوع فرش را گفتم، خیلی ناراحت شد. گفت تو مرا برای این جان به سر کردی؟ خدا را شکر که بچه‌ها سالم‌اند. 

*تا جمعه زنده نمی‌مانم! 

فارس: در مورد شهادتش به نزدیکانش چیزی نگفته بود؟ 

ـ شهید اشرفی اصفهانی که امام جمعه کرمانشاه بود به او گفته بود، جمعه قبل از خطبه‌ها برای مردم صحبت کند. اکبر گفته بود من تا جمعه زنده نمی‌مانم. همین‌طور هم شد. سه‌شنبه یا چهارشنبه همان هفته شهید شد. 

البته به برادرش چندبار گفته بود من راهم را انتخاب کردم و شهادت را برگزیدم. یک‌بار برادرش از او پرسیده بود، اکبر تو که اینقدر به شهادتت مطمئنی، زمانش را هم می‌دانی؟ به او گفته بود هر وقت گفتم بیا بچه‌ها را به تهران ببر، بدان شهید می‌شوم. بعدها برادرشوهرم می‌گفت آن روز این موضوع را کاملاً فراموش کرده بودم، جلوی در هوانیروز یادم آمد و سؤال کردم کسی از هوانیروز شهید شده؟ گفتند نه! فردای آن روز، اکبر شهید شد. 





دوشنبه 91 مهر 3 , ساعت 5:19 عصر


<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ