سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش خود را نادانى میانگارید ، و یقین خویش را گمان مپندارید ، و چون دانستید دست به کار آرید ، و چون یقین کردید پاى پیش گذارید . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 91 مهر 16 , ساعت 1:31 صبح

نفر دهم =دومین دوره جایزه ادبی فانوس

عنوان داستان : این یک داستان واقعیست


 

 

 نام و نام خانوادگی نویسنده : محسن کاویانی


یکشنبه 91 مهر 16 , ساعت 1:26 صبح

 

با صدای ترمز ماشین خشکش زد، پلاستیک انار پاره شد و انار ها در کف خیابان غلطیدند.

چند انار زیر ماشینها ترکیدند و چند تا هم سالم به جوی آب افتادند، تنش لرزید دو دست لرزانش را روی سر گذاشت وشروع کرد به فریاد کشیدن:

ـ مهدی بدو بیا، بچّه ها پرپر شدن

ـ مهدی بیا تانک های عراقی میخوان منو له کنند!

راننده فوراً از ماشین پیاده شد و با رنگ و روی پریده مدام از آن مرد می پرسید:

ـ آقا چی شد؟

ـ براتون اتفاقی افتاد؟

ـ جاییتون زخمی شده؟

یکی از چند مغازه داری که آنجا ایستاده بود گفت:

داداش برو، این موجیه، دیوونست، نترس هر روز همین بساطو داریم

بعد همه ی مغازه دار ها بلند بلند شروع کردند به خندیدن!

راننده لبخند با شکی زد و بعد یواش یواش در خنده ی آنها شریک شد، با حالتی دلسوزانه گفت: ای بابا، اینجوری که خیلی بده، این بنده خدا کسی رو نداره بیاد ببرتش؟

دوباره مغازه دار ها زدند زیر خنده و گفتند: ولش کن مشتی خانوادشم به این کاراش عادت دارن، شما برید

برق ماشین شیک و مدل بالای راننده احساس همدردی مغازه دارها را شکوفا کرده بود که خدایی نکرده تصویر بدی از این محل در ذهن آقای جنتلمن نمانده باشد جوانی که موهای بلندی داشت و تی شرت آستین کوتاهی برتن کرده بود کنار مرد راننده ایستاد و گفت:

من موندم چرا اینارو اینقدر مقدس کردند که آدم میترسه بهشون بگه: بالای چشمتون ابروست...!

بابا به خدا با این اُمُل بازیا ماداریم فقط تو دنیا در جا میزنیم...

کیف دانشجویی اش را که بر کول انداخته بود باز کرد و چند تحقیق اینترنتی نشان مرد راننده داد و گفت:

کاشکی شما اینارو می‌خوندین تا میدیدین دنیا داره در مورد ما چی میگه! به خدا آدم خجالت میکشه بگه ایرانیم!

از صحبت های جوان مشخّص بود که شور روشنفکری شدیدی دارد، راننده روحیه گرفت و در حالی که به مرد موجی که حالش رو به بهتر شدن میرفت خیره شده بود گفت:

 

1

میدونم! شما درست میگین ولی چه میشه کرد؟ باید سوخت و ساخت دیگه! فعلاً که اینا سواره اند و ما پیاده.

بد یک اسکانس 5000 تومانی در جیب مرد موجی گذاشت و زیر لب گفت: « خدایا شکرت» مرد موجی تبسمی کرد و گفت: خدا رو شکر که تو سالمی یا خدا رو شکر که من اینطوریم؟

مغازه دار دیگری داد زد:

ـ داداش اینارو به اندازه ی کافی بهشون دادن شما پولتو بندازی صدقه خدا رو خوش تر میاد! نگاه مرد موجی چند لحظه روی مرد های مغازه دار خیره ماند بعد آرام بلند شد چند اناری که سالم مانده بودند را از کف خیابان و جوی آبی که آبی نداشت برداشت، انار ها هنوز هم سرخ بودند، انار ها را داخل لباسش گذاشت و مثل همیشه آرام و ساکت وبی شکایت به سمت کوچه ای حرکت کرد که انگار خانه اش در آن بود.

مرد راننده هنوز صدا در گوشش بود «خدا رو شکر که تو سالمی یا خدا رو شکر که من اینطوریم؟»

آشفته پشت فرمان ماشین نشست، سرش را روی فرمان گذاشت و گویا به خلصه ای عمیق فرو رفت...

«به اطراف خود نگاه کرد همه چیز تغییر کرده بود... ناگهان کسی در ماشینش را باز کرد و با زبانی که معلوم نبود برای کدام کشور بود بلند بلند سر مرد فریاد کشید و محکم به گوش مرد زد، مرد  هاج و واج مانده بود، نگاهی به سمت چند مرد مغازه دار کرد، دید آنها نیستند ولی چند جوان عرب بطری به دست و مست به سمت او در حال آمدن هستند، در طرفی دیگر مرد روشنفکر را دید که در گوشه ای از خیابان بساط کفاشی پهن کرده مشغول واکس زدن پوتین چند نظامی انگلیسی بود و با حسرت به جوان هایی نگاه میکرد که برای تحصیل به سمت دانشگاه می رفتند،

در همین موقع مرد خارجی سوار بر ماشین او از آنجا دور شد، مرد راننده هنوز مات و مبهوت مانده بود که چه بر سر شهرش آمده!

به لباس های خود نگاهی انداخت چقدر شبیه لباس کارگرهای افغانی بود که صبح ها برای ساختمان او کار میکردند،

جوانک های عرب آن طرف تر سرشان گرم چند دختر ایرانی شده بود، دخترها حرکت خود را تند تر کرده بودند و ترس هر لحظه در صورتشان نمایان تر میشد تا اینکه چادرشان را

 

2

رها و شروع به دویدن کردند، جوان‌های مست عرب نیز بی تعادل و قهقهه زنان به دنبال آنها دویدند،

راننده برافروخته شد، غیرتش اجازه نمی داد چند جوان عرب دختران هم وطنش را در وطن خودش آزار و اذیّت کنند،

به سمت جوان ها دوید جلویشان را گرفت و با آنها درگیر شد، و در همین حین پلیس از راه رسید، پلیس هایی که بسیار شگفت انگیز شبیه پلیس های آمریکا بودند!

لباس های آبی پررنگ، هیکل های چاق و خپل و شاید هم کمی نژاد پرست...!

آنها بدون اینکه توجهی به دفاعیات مرد راننده بکنند با ضربات باطوم او را ساکت کردند. و بعد در حالی که دستبند به دست او زده بودند بسیار با احتیاط به سمت ماشین پلیس هدایتش کردند، جوان های عرب نیز مست و لایعقل به راه خود ادامه دادند.

برخورد پلیس‌ها با او به طوری بود که انگار یک قاتل جانی و خطرناک را گرفته اند.

بسیار غریبانه از شیشه ی ماشین پلیس بیرون را نگاه میکرد هنوز ماشین حرکت نکرده بود، ناگهان مرد موجی را به همراه خانواده اش دید که از مقابل او رد شدند.

مرد موجی سرش را به طرف او برگرداند و گفت: «خدا رو شکر که سالمم، خدا رو شکر که همه ی شهیدا سالمند، اگر جبهه رفته بودیم معلوم نبود الان سالم بودیم یا نه؟!!!»

با صدای بوق ماشین پشت سری، سرش را از روی فرمان برداشت، مأمور راهنمایی و رانندگی از پشت پنجره به او اشاره کرد که جای بدی ایستاده ای، سریع به اطراف خود نگاه کرد همه چیز به حالت اوّلش برگشته بود، هراسان از ماشین پیاده شد ، به سمت کوچه ای که مرد موجی در آن رفته بود دوید، تمام کوچه را نگاه کرد، نفس نفس زنان سرش را به طرف چپ و راست کوچه چرخاند امّا آن مرد را ندید! بغض و ترس راه گلوی او را بسته بود، ماتی اشک جلوی چشمان او را گرفت، سرش را پایین اندخت و آهسته زیر لب گفت: خدا رو شکر که تو بودی تا ما سر بلند باشیم!!!

  

 

 عنوان داستان : این یک داستان واقعیست

 

 

 نام و نام خانوادگی نویسنده : محسن کاویانی

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ