عنوان داستان=پرچمهای سیاه
نام و نام خانوادگی نویسنده=سمیه رشیدی
پرچمهای سیاه
قرآن کوچکش را بوسید و در کیف گذاشت . چادرش را روی سر مرتب کرد. اما انگار که تازه چیزی به یادش آمده باشد، دوباره کیف را باز کرد و تقویمی را بیرون آورد. صفحهای را باز کرد و با لبخند، چیزی در آن صفحه نوشت. از در خانه بیرون آمد و دو همراه همیشگیاش را دید که صبور و آرام منتظر او ایستادهاند. به سمت آنها رفت و برخلاف هر بار، بعد از سلام و احوالپرسی، در آغوششان گرفت و از آنها تشکر کرد.
«مریم جان! تشکر برای چی؟»
«درسته که کار امروز ما به نوعی وظیفه اس، اما همین که شماها تا الان پای قرارتون موندید خیلی ارزشمنده. میدونید… دیشب… دیشب مثل هر سال خوابش رو دیدم...»
«خواب حاج خانوم رو؟»
با چشمهای نمناک به صورت نحیف زینب نگاه کرد: «آره. حاج خانوم رو خواب دیدم. همینجا توی حیاط خونه، منو بغل گرفت و بوسید و ازم تشکر کرد و گفت از شما هم تشکر کنم....»
اشکهای مریم روی صورتش سر خوردند و زینب و فاطمه چشمشان بر دهان مریم ماند که دیگر چه میگوید. اما مریم دیگر چیزی نگفت. با گوشه چادر صورتش را خشک کرد: «دیگه بریم. کارهامون زیاده. بریم سر مزار و زود برگردیم به امید خدا.»
صدای شلیک توپ و خمپارهها از دور و نزدیک به گوش میرسید، اما برای مریم و دو همراهش انگار عادت بود شنیدن آن صداهای مهیب.. مریم گفت: «میدونید… این سعادت کمی نیست. خیلی وقتا با خودم فکر کردم خدا چه لطفی در حق من کرده که اون لحظه که حاج خانوم داشت وصیت می کرد، اونجا بودم. یعنی این وصیت با اینکه به نظر کار سادهای میاد اما برای من خیلی ارزش داره… اینکه هر سال این موقع به یاد حاج خانوم بیفتیم و سر مزار پسرش بیایم خیلی چیزها رو به یادم میاره… میگم چطوره منم همچین وصیتی بکنم؟ چطوره؟»
فاطمه گفت: «مریم جان! دور از جانت… تو انشاءالله سالها هستی و سه تایی میایم اینجا…»
«نه فاطمه جان. خب مرگ حقه. همیشه هست. بین صدای هر کدوم از این خمپارهها و نارنجکها میشه صدای مرگ رو شنید… مرگ خیلی نزدیکه…»
مریم به دور دستها خیره شده بود و چشمهایش میدرخشید. ناگهان به خودش آمد و گفت: «موافقید تا برسیم سر مزار با هم سوره یس رو بخونیم؟ هر کدوممون یه آیه بخونیم و بعد نفر بعدی. چطوره؟» فاطمه با لبخند گفت: «آره خوبه. هم راه کوتاهتر میشه هم قبل از رسیدنمون یه سوره هم نثار اون شهید و مادرش میکنیم. آیه اول رو کی میخونه؟»
مریم شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. یس.»
«والقرآن الحکیم»
هریک آیهای را میخواندند و میرفتند. صدای مواج دختران گاهی در میانه صدای انفجارها گم میشد و گاه بر آن پیشی میگرفت. چادرهایشان که در میان غبارها تاب میخورد از دور شبیه پرچمهای سیاه افراشته بر مزارها به نظر میرسید.
«و یقولون متی هذا الوعد ان کنتم صادقین»
انفجارها بیشتر و صدای آنها نزدیکتر شده بود اما آنها می رفتند و هیچ چیز آرامششان را بر هم نمی زد.
«لا یستطیعون نصرهم و هم لهم جند محضرون»
از دور جایگاه مزارها به چشم میآمد. آفتاب در حال غروب بود. نارنجکی در چند کیلومتری آنها منفجر شد. فاطمه پایش لغزید و مریم محکم بازویش را گرفت. به راهشان ادامه دادند. قرعه آخرین آیه به مریم افتاد و او در حالی که پیشاپیش آن دو حرکت میکرد با صدای بلند میخواند:
«فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون»
آیه که تمام شد مریم به طرف دوستانش برگشت تا چیزی بگوید. هنوز اولین کلمه ازدهانش بیرون نیامده بود که خمپارهای در دو قدمیاش منفجر شد و هر سه بر زمین افتادند. خاک عظیمی در آسمان پیچید و فاصله میان آن سه را پوشاند. چیزی جز صدای نالهای خفیف شنیده نمیشد. فاطمه پیش از همه از میان غبارها برخاست. زینب را دید که چند قدم آن سوتر افتاده. دستش را گرفت و زینب چشمانش را باز کرد. بی توجه به رد خونی که از کنار مقنعه به روی صورتش راه گرفته بود، از جا برخاست: «مریم!» هردو به سمت مریم رفتند که آنسوتر، آرام بر زمین افتاده بود. چشمان بازش به آسمان خیره مانده بود. زینب و فاطمه مویه میکردند که مریم آرام گفت: «خواهش می کنم برید سر مزار و فاتحه بخونید بعد بیاید پیش من. خواهش می کنم برید… .» فاطمه از میان اشک گفت: «مریم جان! اول تو رو میرسونیم بهداری و بعد بر میگردیم…» مریم به میان حرفش دوید و با صدای بریده بریده گفت: «نه! برید. همین حالا. زودتر…» زینب به فاطمه نگاه کرد. هردو مریم را خوب میشناختند که حرف حرف خودش است. به ناچار برخاستند و دوان دوان به سمت مزار شهید رفتند. در میانه راه زینب لحظهای ایستاد. به عقب نگاه کرد. جایی که مریم بر زمین افتاده بود. چادر سیاه و سوراخ شدهاش در باد تکان میخورد. شبیه پرچم سیاه افراشته بر مزاری.
____________________________________
* این داستان برگرفته از زندگی واقعی مریم فرهانیان است که در غروب سیزدهم مردادماه 1363 در راه انجام وصیت مادر شهیدی که از او خواسته بود هرساله بر مزار فرزندش فاتحهای قرائت کند، در اثر اصابت خمپاره دشمن، به شهادت رسید.
....................................................
عنوان داستان=پرچمهای سیاه
نام و نام خانوادگی نویسنده=سمیه رشیدی