فارس: به شما چطور؟
ـ در مورد شهادتش سعی میکرد ما را آماده کند، من وصیتنامهاش را در کیف پروازش دیده بودم که حتی محل دفناش را نیز کنار شهید کشوری تعیین کرده بود. حسابی ناراحت شدم. وقتی از جبهه برگشت که معمولاً برای جلسه یا کار خاصی میآمد و بین آن به ما هم سر میزد، با گریه گفتم چرا وصیتنامه نوشتی؟ گفت من یک نظامیام و نظامی باید وصیتنامه داشته باشد، هر مسلمانی باید وصیتنامه داشته باشد و تو نباید ناراحت باشی. بسیار با من حرف زد و مرا آرام کرد. بعدها دیدم وصیتنامهاش را عوض کرده و نوشته هر جا مقدور است مرا دفن کنید. بقیه موارد مثل قبل بود. به او گفتم دائم وصیتنامه را عوض میکنی تا من بخوانم و غصه بخورم؟ گفت نه، این را نوشتهام که اگر جسدم پودر شد و قابل انتقال نبود مشکلی نباشد.
*حس میکنم هنوز خالص نشدهام
فارس: به شهادت چه نگاهی داشت؟
ـ میگفت اگر خدا ما را قبول کند، لحظه رفتن، حالات عاشقی را دارم که به طرف معشوق میرود، وقتی برمیگردم هر چقدر آن عملیات با موفقیت همراه باشد احساس میکنم هنوز به آن درجه خلوص نرسیدهام که خدا ما را قبول کند. این حرفها را از دوستانش شنیدهام.
*فکر نمیکردم بعد او بتوانم زندگی کنم
فارس: سفارش خاصی برای بعد از شهادتش به شما هم داشت؟
ـ همیشه میگفت آماده باشید. دلم میخواهد دشمن را شاد نکنید. طوری نباشد که زیاد بیقراری کنید، اگر هم بیقرار شدید در حضور مردم نباشد. چراکه ممکن است در کنار دوستان دشمن هم باشد پس آرامش و وقار خود را حفظ کنید. البته هیچوقت فکر نمیکردم بعد از او بتوانم زندگی کنم، اما خدا بسیار صبر میدهد.
*اگر جنگی نبود شاید شیرودیها متولد نمیشدند
فارس: فکر میکنید علت تحولات عمده در شیرودی چه بوده؟
ـ تصور میکنم، جنگ باعث شد ما به روح بزرگ امثال شیرودی پی ببریم، وگرنه شاید هیچ وقت چنین عزیزانی را که همه هستی خود را در طبق اخلاص تقدیم کردهاند، نمیشناختیم. در آن وضعیت انسان خود را به خدا بسیار نزدیک میبیند و البته اگر هدف خدا باشد، روزبهروز تأثیرات خود را بر انسان بیشتر و بیشتر میگذارد. اگر جنگی نمیشد شاید هیچ اسمی از امثال شیرودی نمیماند، من این طور فکر میکنم.
فارس: یک تصویر از شیرودی برایمان رسم کنید.
ـ اگر در یک جمله بخواهم شیرودی را وصف کنم میگویم شجاع و مؤمن. فکر میکنم این دو ویژگی باعث شد که شیرودی، شیرودی شود. واقعاً بیباک بود طوری که برخی از همرزمانش میگفتند ما میترسیدیم با او پرواز کنیم.
خلاقیت و ابتکار خود را در پرواز به کار میبرد. حتی یکبار همرزمانش به او گفته بودند اکبر! با مدل تو باید پرواز کنیم یا استاندارد پرواز؟ میگفت با مقررات من! چرا که وقتی در جایی لازم میدید از همان ابتکارات خود استفاده میکرد نه مقررات پرواز!
فارس: به خانوادههای نیروهایش هم رسیدگی و سرکشی میکرد؟
ـ به یاد دارم خصوصاً در ایام عید تا حدی که برایش مقدور بود از هرنوع کمک به خانوادههای شهدا دریغ نمیکرد. حتی اگر اختلافات خانوادگی داشتند برای رفع آن پیشقدم بود.
فارس: بعد از اینکه شیرودی خود متحول شد، برای تغییر به شما سخت نمیگرفت؟
ـ سختگیری نبود اما سعی میکرد مرا قانع کند.
فارس: بیشتر در چه موضوعی؟
ـ بحث حجاب! سعی میکرد به من تحمیل نکند. پوشیده بودم اما او پوشیدگی با چادر را میخواست. در خاطر دارم یکبار تمام مسیر تهران تا کرمانشاه در مورد فلسفه نماز برایم حرف زد. از تفسیر نماز گرفته تا تأثیر آن.
فارس: پیش آمده بود در این موارد ناراحتیاش را ابراز کند؟
ـ واقعیتش زمانی که عادله را باردار بودم، در پادگان محل کارم وقتی فهمیدم فرمانده پایگاه آمده، شال سرم را روی شانه انداختم تا بفهمد هوا گرم است! با خود گفتم اگر اعتراض کند میگویم هوا گرم است مگر شما میتوانید روسری بپوشید؟ بنده خدا هیچ نگفت و رفت. به اکبر هم نگفت من بودم، فقط گفته بود خانمهای بهداری حجاب رعایت نمیکنند. اکبر به من گفت شهناز نکند تو بودی؟ آن لحظه خیلی ترسیدم؟ گفت جون اکبر؟ مجبور شدم اعتراف کنم. گفتم خب اکبر هوا گرم است! خیلی ناراحت شد! گفت البته به روی من نیاورده اما به من بیاحترامی کردی... دیگر هیچ نگفت.
*گاهی دلتنگمان میشد
فارس: وقتی در کنار شما و بچهها نبود ابراز دلتنگی نمیکرد؟
ـ یکبار که در زمان کوتاهی به شهر آمده بود، برای دیدن ما به خانه آمد اما ما خانه خواهرم بودیم. به همسر خواهرم سپرده بود خیلی سریع بچهها را بیاورد پادگان؛ میخواهم ببینمشان. وقتی به پادگان رسیدیم، بین تمام خلبانها فقط او سرتاپا مجهز بود. تصور میکردم چطور با این همه تجهیزات حرکت میکند.
یکبار دیگر هم که ما شمال بودیم تماس گرفت و گفت دلم برای بچهها تنگ شده، فرصت کوتاهی به کرمانشاه میآیم. بچهها را بیاورید ببینم. باز هم سر و رویش خاکی خاکی بود. مادرشوهرم هم آمده بود. او را در آغوش گرفت و بلند کرد! بعدها مادرش میگفت آن لحظه در دلم گذشت که اکبر مانند میوهای رسیده شده که دیگر زمان چیدنش است.
فارس: قرآن خواندنش را شنیده بودید؟
ـ زیاد. خصوصاً زمانی که ناراحت بود با صوت زیبایی قرآن میخواند.
*خبر شهادتش را همه شهر میدانستند به جز من!
فارس: چطور خبر شهادت را به شما دادند؟
ـ برای کاری با اکبر تماس گرفته بودم، گفت شهناز جان امشب داداش میآید، با او به تهران بروید. مادرم هم خانه ما بود. برادر شوهرم و همسر خواهرشوهرم دیر وقت رسیدند، حدوداً ساعت 9 -10 شب. از من خواستند با اکبر تماس بگیرم که برای شام بیاید و بعد با هم به تهران برویم. تلفن نداشتیم، منتظر ماندم تا همسایه بیاید. مهمان بودند و وقتی آمدند به من گفت تو که میدانی همسرت به فکر همه است و اگر تماس بگیرید ممکن است ناراحت شود که تلفنچی بیدار شده. منصرف شدم.
صبح خانم همسایه بیحجاب به خانه ما آمد! متعجب بودم که چرا حجاب ندارد؟ دائم میگفت چقدر هوا سرد است! گویا از خبر بدی نگران بود. در حال تهیه صبحانه بودم که مسئول عقیدتی آمد و دنبال همسایه میگشت. گفتم خانه روبرو است و همسرش هم اینجاست. بعد همسر آن خانم آمد و گفت شهناز خانم، بگویید آقایان بیایند اینجا تا ما باهم صبحانه بخوریم و خانمها آنطرف بمانید.
گویا میخواستند خبر شهادت را به برادرش بدهند. نگاهم به مادرم افتاد که با اضطراب دستانش را به هم میفشرد. ترسیدم، در خانه همسایه را میکوبیدم که به من هم بگویید چه شده؟ برادرشوهرم گفت طوری نیست، اکبر زخمی شده و ما به بیمارستان میرویم. از من خواست در خانه بمانم تا به من خبر دهند. با پادگان تماس گرفتم، گفتند اتفاقی نیفتاده، زخمی شده! بعدها فهمیدم خانم همسایه را برای آماده کردن من فرستاده بودند که آنطور استرس داشت.
ساعتی گذشت و من همچنان در اضطراب بودم، همکارانم آمدند. مرا که در آن وضعیت دیدند تصور کردند من همه چیز را میدانم. یکی از دوستانم که همسرش خلبان بود، مرا در آغوش گرفت و گفت ناراحت نباش عزیزم؛ این شتری است که در خانه همه ما میخوابد! از حال رفتم... وقتی به هوش آمدم دیدم همه جا سیاه پوش است و همه خبر دارند و منتظر بودند من باخبر شوم.
فارس: پیش از این تصور میکردید همسرتان شهید شود؟
ـ قبل از شهادتش 2 بار خواب وحشتناکی دیده بودم. یکی از آنها خواب عقربی بود که دیدم سمت چپ قفسه سینهام نشسته و از شدت ترس در حالتی که دستم را محکم به قفسه سینهام چسبانده بودم از خواب پریدم! اکبر از همان ناحیه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود.
فارس: مراسم تشییع چطور بود؟
ـ مراسم باشکوهی در کرمانشاه برگزار شد. بعد از آن پیکر اکبر را با هواپیما به تهران منتقل کردند که ما هم با همان پرواز آمدیم. تهران هم تشییع خوبی برگزار شد که حتی بخاطر تشییع اکبر، آن روز مجلس شورای اسلامی تعطیل شد. سپس با اتومبیل به چالوس رفتیم و از چالوس تا شهسوار نیز تشییع دیگری انجام شد.
فارس: گویا با حضرت امام(ره) هم دیدار داشتهاید؟
ـ بعد از شهادت اکبر با خانواده شهید شیرودی به دیدار امام (ره) رفتیم. امام (ره) وقتی خبر شهادت اکبر را شنیدند، چند لحظه سکوت کردند و بعد گفتند "َشیرودی آمرزیده است."
فارس: اگر زمان برگردد، حاضرید باز هم با مردی به نام "اکبر شیرودی" ازدواج کنید؟
ـ این جزو آرزوهایم است...
فارس: چرا بعد از شهادت شهید شیرودی ازدواج نکردید؟
ـ من به او قول دادم! یک روز که سرحال بودیم، گفت "از تو سؤالی میکنم که باید قسم بخوری حقیقت را بگویی. قسم برای این است که در رودربایستی نمانی و تصور نکنی اگر حقیقت را بگویی از تو ناراحت میشوم. میخواهم بدانم اگر برای من اتفاقی بیفتد تو ازدواج میکنی؟ این حق مسلم تو است و هرجوابی بدهی اصلاً ناراحت نمیشوم." از حرفش بسیار ناراحت شدم و خیلی گریه کردم. گفتم تو اگر نگران بچههایت هستی، اصلاً جبهه نرو! گفت "میخواهم بدانی بعد از شهادت من چه تصمیمی داری؟" آنقدر اصرار کرد که گفتم اولاً خدا نیاورد و اگر قرار است اتفاقی بیفتد هر چهار نفرمان باهم از دنیا برویم که داغ یکدیگر را نبینیم. اما اگر تقدیر الهی چیز دیگری بود میمانم و بچهها را نگه میدارم.
فارس: عکسالعمل شهید شیرودی چه بود؟
ـ خیلی خوشحال شد و کلی قربان صدقهام رفت. امیدوارم رضایتش را جلب کرده باشم.
فارس: بچهها ازدواج کردهاند؟
ـ ابوذر 10 سال است ازدواج کرده و یک فرزند 7 ماهه با نام "همراز" دارد. عادله هنوز ازدواج نکرده است.
فارس: وسایل شهید شیرودی را نگه داشتهاید؟
ـ وسایل، دستنوشتهها و ... در یکی از اتاقهای خانه پدریاش نگهداری میشود.
*وقتی کشوری شهید شد، گفت کمرم شکست
فارس: انتظار شهادت شیرودی را داشتید؟
ـ اکبر خصوصاً بعد از شهادت شهید کشوری و شهید سهیلیان دیگر آرام و قرار نداشت. انگار دیگر در زمین نبود. وقتی کشوری شهید شد، گفت کمرم شکست!" بعد از آن دیگر ما را برای شهادتش آماده میکرد.
فارس: چقدر از اسم شهید شیرودی برای راهانداختن کارتان استفاده میکنید؟
ـ اگر بخواهم مشکل کسی رفع کنم که با اسم شیرودی حل میشود، از آن استفاده میکنم، اتفاقاً امروز چنین موردی را داشتم.
فارس: چهزمانی به تهران آمدید؟
ـ بچهها هر دو باهم دانشگاههای تهران قبول شدند. وقتی آنها آمدند من هم دلیلی برای ماندن نداشتم. ابوذر رشته الکترونیک دانشگاه امیرکبیر و عادله دانشگاه علم و صنعت درس خوانده است.
فارس: الآن ابوذر خلبان شده، از بازیهای کودکی او چیزی به خاطر دارید؟
ـ یادم هست در خانه دو جبهه میساخت یکی ایران، یکی عراق. هر چه در خانه راه میرفتیم مهرهای یا وسیلهای که توپ و ترکش او بود، زیر پا میرفت. اتفاقاً آنقدر به صدای انفجار عادت داشت که به بهترین وجه ادای آن را درمیآورد و تمام وقتش در خانه به این کار صرف میشد.
فارس: سال گذشته در سفر امام خامنهای به کرمانشاه شما هم حضور داشتید؟
ـ بله، در گیلان غرب موفق شدیم زیارتشان کنیم. با مادر شهید کشوری، مادر شهید پیچک، با خانم فرنگیس حیدرپور که اسیر عراقی را با تبر از پا درآورده بود و دیگران پشت جایگاه رفتیم. سردار جعفری معرفی میکردند و آقا سراغ بچهها و پدر و مادر اکبر را گرفتند. به ایشان گفتم، آقا فقط یک روح خدایی میتواند اینهمه مشتاق داشته باشد. خیلی تشکر کردند و دعا کردند.
فارس: دیدار دیگری با رهبر نداشتید؟
ـ چرا، چند سال قبل دیدار خصوصی داشتیم.
فارس: آقا میدانند پسر خلبان شیرودی هم خلبان هستند؟
ـ نمیدانم، اما احتمالاً میدانند.
فارس: نکتهای هست که دوست داشته باشید بیان کنید؟
ـ واقعیتش گلایهای کوچک دارم که نمیدانم به کدام ارگان و مسئول مربوط است. برایم سؤال شده که بین تمام تبلیغات و عکسهای مختلف که بعضاً به هیچکاری نمیآید، نمیتوان حداقل ایام شهادت امثال شیرودی تصویری از آنها در سطح شهر نصب شود. در اطراف منزل ما تنها یک مسجد به نام مسجد جامع الرسول در میدان کاج وجود دارد که بعید میدانم حتی بدانند ما ساکن این منطقهایم.