سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا دانشمند باش یا دانشجو یا شنونده و یا دوستدار و پنجمی مباش که هلاک می گردی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
پنج شنبه 91 مهر 20 , ساعت 10:2 عصر

به نام خدا

 

فراتر از عشق وایثار

 

چشمان خسته وخواب آلودش ردیف درختان کنار جاده را دنبال می کرد وگوشش به حرفهای مسافر کنار دستش بودکه از خاطراتش در دریا وماهیگیری می گفت مخاطبین  اومسافر پیر، راننده وشاگردش بودند . شاگرد راننده دو لیوان چای برای راننده وپیرمرد ریخت وخودش مشغول شکستن تخمه ها ی سیاه وبلند آفتابگردان که در سبد جلوی رویش ریخته بود شد .

راننده ی مینی بوس گیتی نورد لیوان چای خود را به سمت مسافر جوان پشت سرش گرفت وتعارفی کردواز آیینه نگاهی به چهره ی خسته ودر هم مرد جوان که چپیه ی دور گردن وشلوار سبز تیره اش نشان می داد باید بسیجی باشد انداخت ودر مقابل جواب تشکر او با لحنی دلجویانه گفت : از ما بود که تعارفی کرده باشیم بالاخره ...........................

کلامش را درست تمام نکرده بود که مینی بوس با صدای گوشخراشی که از موتور آن بلند شد وچندتکان شدیداز حرکت ایستاد .

راننده محتویات لیوانش را سر کشید وعصبی دستتش را بر ران خود کوبید . شاگردش قبل از حرکت وعکس العملی دیگر از جانب او دستپاچه از جا بلند شد و فرز بیرون پرید . راننده با کشیدن دستگیره در کاپوت را باز کرد وخود از سمت دیگر پیاده شد . مسافران مینی بوس که همه به جز دو پیرزن مرد بودند یکی یکی با غرولند پیلده شدند . پیرمرد ی که پشت سر راننده نشسته بود نگاهی به جوان بسیجی انداخت وبا زدن دستی به شانه ی او گفت : محمد تا مینی بوس ایستاده چرتی بزن درست نیست اینقدر به خوابیدن حساس باشی من سوار بر اسب هم شده که خوابم برده باشه .

محمد در جواب او سری تکان داد . پیرمرد لبخندی تحویلش داد وخود مثل بقیه ی مسافران پیاده شد . با پیاده شدن او محمد در جای خود کمی جابجا شد وبا تکیه دادن سر به پشتی صندلی چشمان کشیده وعسلی خود راروی هم نهاد .خستگی راه وشب زنده داری شب گذشته باعث شد به سرعت اسیر پنجه های خواب شود .

بیرون از مینی بوس راننده وکمک او مشغول بازرسی موتور بودند . از قرار معلوم پاره شدن تسمه پروانه ایجاد مشکل کرده بود . ربع ساعت بعد تسمه پروانه تعویض ومسافران با صلوات روی صندلیهای خود قرار گرفتند . همهمه ی  صحبت و صلوات مسافران چرت کوتاه بسیجی جوان را بر هم زد چشم که گشود با حالتی وحشت زده نگاهی به عقب مینی بوس انداخت .چشمهای کشیده ی او گرد و اظطراب و وحشت صاحبش را به خوبی نشان می داد . پیرمرد کنار دستش حالت پریشان ووحشت زده ی او را که دید دست روی شانه اش گذاشت و سر او را آرام به عقب تکیه داد وبالحنی آرام پرسید : باز هم رفتی تو فکر؟ بابا توی اون جبهه ها هزاران نفر دیگه هم مثل اون رفیقت تکه وپاره شدند باید دیگه چشم وگوش تو از این موردها پر شده باشه .

محمد لبخند تلخی بر لب نشاند ودر جواب پیرمرد فقط یک جمله برزبان آورد " این یکی فرق می کرد " پیرمرد کنار دستش سری به تأسف تکان داد وبه سمت شاگرد راننده چرخید وبا مشغول صحبت شد . محمد نیز سرش را به پنجره تکیه داد وذهنش را به خطوط مقدم غرب کرخه پرواز داد . صحنه ی شهادت مجتبی جلوی چشمش به رقص در آمد . شب قبل وقتی به همراه محمد صادق برای گرفتن نامه به سنگر کناری می رفتند او را دیده بودند . او هم آمده بود تا نامه اش را بگیرد . وقتی سید مرتضی نامه ی نامزدش را به دستش داده بودواو با حالتی شرمگونه نامه را از سید گرفته بود همه با سوت ودست زدن وصلوات او را وا داشتند تا نامه را همان جا باز کند . سید وقتی رنگ به رنگ شدن او را دیده بود پا در میانی کرده وبه دادش رسیده بود.همان شب از محمد صادق هم سنگری اش شنیده بود که آقا مجتبی قرار است آخر همین هفته سر سفره ی عقد بنشیند وفردا عازم شهرشان است . روز بعد پیش از ظهر وقتی کنار محمد صادق ایستاده بودند وبا هم از مجتبی می گفتند کامیون حامل رزمندگانی که از حمام بر می گشتند با سر وصدا وگرد وخاک در فاصله ی بیست متری سنگرها توقف کرده ومحمد صادق با دیدن مجتبی در بین افراد صلوات فرستاده وهمه را متوجه تازه داماد کرده بود . چند لحظه بعد مجتبی روی دوش چند رزمنده از حمام برگشته قرار گرفته واو را با هلهله وسوت دور کامیون چرخانده بودند درست پنج دقیقه بعد از اینکه هم ردیفانش اورا از روی دوش بر زمین نهاده واز دور او پراکنده شده بودند صفیر گلوله ی توپ در فضا طنین انداز شده وچند لحظه بعد گلوله بین دوپای مجتبی فرود آمده واز آن قامت استوار فقط پاره گوشتی بر جا گذاشته بود . سر شب که سید مرتضی از او خواسته بود خبر شهادت هم شهریش مجتبی را به خانواده اش برساند حالش دگرگون شده اما اصرار سید برای رساندن پیام توسط اوکارگر آمده وفردای آن روز عازم خطه ی شمال شده تا خبر دردناک شهادت مجتبی را به مادرش برساند واکنون سی کیلومتری شهر در فکر بود که چگونه خبر را به پیر زن بدهد .

محمد ومجتبی هم شهری بودند . مجتبی در دوره ی نوجوانی پدرش را از دست داده بود ومادرش با خواری ونداری او را بزرگ کرده به دانشگاه فرستاده وبرایش نامزد گرفته بود . مجتبی مهندس کامپیوتر بود ولی با وجود تحصیلات عالی ورشته ی مناسب هنوز شغلی برای خود دست وپا نکرده بود . رسیدن مینی بوس به پلیس راه وصلوات مسافران ذهن او را دوباره به داخل مینی بوس کشاند . سرش را به سمت راننده گرفت و وقتی نگاه او را از داخا آیینه متوجه خود دید لبخندی بر لب آورد . راننده مدارک خود را برداشت وپیاده شد مسافران نیز با فرستادن صلواتی دیگر لحظه ای کوتاه صحبت های در وبی در را کنار گذاشتند .

                             ×××××××××××××××××××××××××

دم در گاراژ یک بار دیگر برگشت وبرای رانند وشاگردش دستی بلند کرد وبعد عرض خیابان را با گامهای بی رمق وخسته طی کرد وچند متر آن طرفتر تر سوار تاکسی شد .آدرس خیابانی را که می خواست برود به راننده گفت وبعد با خیالی نا راحت به پشتی صندلی تکیه داد . از لحظه ای که عازم این سفر شده بود تا حالا بی قرار دهها مرتبه آنچه را که می خواست به مادر مجتبی بگوید از ذهن گذرانده اما هر بار نظرش عوض شده وخواسته بود قضیه را طور دیگری عنوان کند .

تاکسی جلوی ساختمانی توقف کرد وراننده از ذاخل آیینه به محمد که غرق در فکروخیال بود نگاهی انداخت وچون مسافرش را در حال وهوای خود دید با زدن سوتی او را متوجه خود کرد وبعد با لحنی پرخاشگونه گفت : حاجی کجایی ؟ مثل اینکه رسیدم به مقصد.

محمد نگاهی به ساختمانها انداخت وبا پرداختن کرایه پیاده شد . قصد داشت قبل از رفتن به منزل خودشان مأموریتش را انجام داده وبعد با خیالی راحت به سراغ خانواده ی خود برود . ساختمانهای یک سبک وشیروانی را یکی یکی رد کرد تا به ساختمان قدیمی که حیاط آن با حصار چوبی از ساختمانهای کناری مجزا شده بود رسید.ایستاد ؛ نفس خود را در سینه حبس کرد وسرش را به یکی از تیرکهای حصار تکیه داد . به محتویات ذهن خود نظم داد وآنچه را که می خواست بگوید یک بار دیگر با خود زمزمه کرد وبعد قدم به داخل حیاط گذاشت . تا جلو پلکان چوبی ایوان پیش رفت . دست به نرده ها ی پلکان داد وبا گفتن یا الله وصدازدن نام پیرزن منتظر ماند . چند لحظه بعد پیرزنی که دستکهای چارقدش را پشت سر گره زده بود بالای پله ها ظاهر شد وبا دیدن محمد چند قدم روی پله ها پایین آمد. محمد دستپاچه سلام کرد وبا تعارف پیرزن از پله ها بالا رفت . پیرزن او را به داخل اتاقی که سمت چپ ایوان بود راهنمایی کرد وخود برای آوردن شربت به اتاق دیگر رفت . محمد از لحظه ی ورود به آن اتاق نگاهش روی تصویر مجتبی که در یک قاب طللایی روی طاقچه گذاشته شده بود ثابت مانده وچهره ی مجتبی با آن موهای بور وعینکی که به صورتش جذابیتی خاص می بخشید جلوی چشمش زنده شده بود . وقتی پیرزن با سینی شربت وارد اتاق شد و سینی را جلوی روی او گذاشت ؛بریده ونا مفهوم جمله ای را که در ذهن داشت بر زبان آورد . پیرزن که از همان لحظه ی دیدن محمد احساس کرده بود او حامل پیام ناگواری است وحدس می زد هم رزم فرزندش چه می خواهد بگوید ؛چشمان خود را به اشک نشاند  وبالحنی غمبار وسوزناک گفت : زحمت نکش محمد جان ، می دانم چه می خوای بگی از همون لحظه ای که پای پله ها دیدمت به دلم برات شد خبر بدی برام داری . مجتبی قرار بود دیروز اینجا باشه وقتی تلفن نزد واز خودش هم خبری نشد انگار کسی بهم گفته باشه دیگه منتظرش نباش یکدفعه امیدم از مجتبی قطع شد .نمی دونم چرا چنین چیزی را احساس کرده بودم شاید به خاطر اون خواب .................

پیرزن حرف خود را قطع کرد واشک خود را با سینه ی دست پاک کرد .سینی را جلوی محمد سراند وبا لحنی گرفته وغمناک به او تعارف کرد وبا گفتن جمله ی" با اجازه من الان بر می گردم "  بلند شد واز اتاق خارج شد . محمد با رفتن او نفسش را یکباره رها کرد چه آنچه را که از گفتن آن زجر می کشید پیرزن خود حدس زده بود ودیگر نیازی نبود با ردیف کردن جملات مناسب کلامی را که باید بگوید بیابد . سرش را به دیوار تکیه داد وبه قطرات اشک اجازه داد راه خود را بر گونه اش باز کنند . چند دقیقه بعد پیرزن با دستمالی ابریشمین که در دست داشت وارد اتاق شد . روبروی محمد نشست ودستمال را جلوی محمد گذاشت ودر حالی که بغض خود را به زحمت فرو می داد رو به او گفت : این خرج عروسی مجتبی بوده می خوام این پول را هدیه کنم به جبهه ورزمنده ها اینجا دیگه به این پول نیازی نیست اما اونجا................... حرف خود را با بغض فرو خورد وسیل اشک بر گونه های چروکیده اش جاری شد و محمد اوج عشق رااز چشمان اشکبار اوخواند.

عنوان داستان-فراتر از عشق و ایثار

نام و نام خانوادگی نویسنده-فلورا نعمت اللهی   



لیست کل یادداشت های این وبلاگ