بنام خدا راز دل
برگرد عزیزم. قلب من جای توست. خیلی تلاش کردم این را بفهمی که تو تمام وجودم هستی. نفس کشیدنم برای توست و بدون تو هر آن احساس خفگی می کنم. نمی دانم اشتباه کار کجا بود؟ اشتباه از تو بود یامن؟اینکه کدامشان تو را وادار کردندکه خانه را از من بخواهی نمی دانم؟همین را می دانم که این وسط تو سوختی ومن. این را بدان که من بیشترازتو سوختم،خودت بهتر میدانی که شده بودم چوب دو سر طلا.مغازه اشتباه خودت بود،هرچند اگر می خواستی می توانستی مغازه پوشاک فروشی را خیلی خوب اداره کنی. من مطمئنم تو آنقدر عاقل بودی که از پس این کار بر بیایی. بهر حال کاریست که شده، خانه مان از دست رفت،ماشینمان از دست رفت. دیگر سرمایه ای نداریم. هر چند روزگاریست که اگر پول نداشته باشی کوچک وخار به نظر می رسی،اما هر دو همدیگر را داریم. تو پسر مرد بزرگی هستی،کسی که وقتی اراده به کاری می کرد،زمین وزمان نمی توانستند جلودارش باشند. همیشه از من می پرسیدی که چرا ازدواج مجدد کردم؟ومن هربار به تو گفتم: وقتش که برسد همه چیز را برایت می گویم. فکر می کنم الان همان وقتی است که وعده می دادم. من فقط 15 سال داشتم که ازدواج کردم و از ازدواجمان چیزی نگذشته بود ،که جنگ شروع شد،پدرت می خواست به جبهه برود،اما من با تمام توان مانعش می شدم،تازه ازدواج کرده بودیم و دوری از او را نمی توانستم دوام بیاورم، اما همانطور که گفتم، او تصمیمش را گرفته بود. می گفت: مملکت در خطر است،اگر کشور اشغال شود،امثال تو به دست دشمن می افتد و آنوقت منی که ناموسم به دست دشمن افتاده ،چطور می توانم با این بی غیرتی عمری زندگی کنم، این شد که حرف خودش را ثابت کرد، منی که از تو سه ماهه حامله بودم،تنها ماندم و هنوز 20 روزی نگذشته بود که خبر شهادت او برای ما آمد. من ماندم و تویی که در نبود پدرت به دنیا آمدی و همه یادگاری من از پدرت شدی. مدتی تنها زندگی کردم، خانه ای به بهای خون جاودان پدرت برای ما خریدند .و حقوقی که می توانستم با آن به راحتی امرار معاش کنم و بی درد سر تو را بزرگ کنم، اما این یک طرف قضیه بود،زنی 17 ساله با بچه ای خردسال نمی توانسنت عمری تنها زندگی کند. جوان بودم و زیبایی در حد خودم،که اگر حتی می خواستم درِ نانوایی هم بروم،هزار چشم دنبالم بود و هزار و یک حرف پشت سرم. مزاحمتهایی که گاهی دلم را به درد می آورد. دیگر تحمل نداشتم در این زندان بزرگی که مردم دنیا برایم ساخته بودند دوام بیاورم. می خواستم اسم مردی رویم باشد که همه ی حرفها بخوابد ودر آن سن وسال کم تکیه گاهم باشد. این شد که زن مردی شدم که خودش سه تا بچه داشت،پیش خود گمان می کردم اگر من با سه بچه ی او کنار بیایم ،به حرمت این همه فداکاری او هم می تواند با تنها فرزند من کنار بیاید. اگر تا بحال می خواستم اینها را برایت بگویم،بچه بودی و شاید نمی توانستی آنها را درک کنی. اما کسی که این توان را در خود دید که مستقل شود،پس باید بتواند حرفهای مادرش را هم بفهمد.خوب می دانی که از محبت مادرانه ام نثار بچه هایش کردم،اما نگذاشتم سهم تو هم از این محبت کم شود. نمی دانم شاید به نظر تو برایت کم گذاشتم،چه کنم؟ او شوهرم بود و باید مطیعش می شدم. من هم هیچوقت تا ابد او را نمی بخشم که نگذاشت تو درست را بخوانی،می خواست توهم لنگه ی بچه های خودش باشی، والحق تو هم خوب خواسته اش را اجابت کردی. ای کاش به جای آنکه همیشه همه چیز را آوار کنی و برسر من بکوبی ،کمی هم به رفتار خودت فکر می کردی، توکه دم می زدی با این خانواده غریبه ای و در میان آنها جایی نداری چرا گول حرفهای آنها را خوردی؟من دوستت بودم یا آنها. با همه ی ادعایت اجازه دادی، زیر پایت بنشینند و خانه ای که به احترام خون پدرت و برای آسایش ما خریداری شد، فروختی، عیب ندارد ،نوش جانت. بعد از خانه بیرون زدنت و بعد پوشاک فروشی و حالا هم که ورشکستگی و هزار مکافات دیگر. برگرد و به درست ادامه بده. درست است که خانه را فروختی،اما من هم توی این خانه،برای کسی کم نگذاشته ام که یک درخواست داشته باشم و اجابت نشود.، اگر به قیمت طلاقم هم که کشده،من تو را پیش خودم بر می گردانم. الان دیگر وضعیت فرق کرده، یک زن بیوه ی 50 ساله با یک زن 17 ساله ی بیوه شده خیلی فرق دارد. با این سن کسی پشت من حرف نمی اندازد، تو هم بزرگ شده ای و خودت برایم مردی شده ای عزیزم به خانه برگرد.
عنوان داستان=راز دل
نام و نام خانوادگی نویسنده=رقیه فرمانی