سه شنبه 91 مهر 18 , ساعت 1:19 صبح
قبل از اینکه از زیر قرآن رد بشویم. او زودتر پوتین های من را برداشت و پوشید. کار یکبارش نبود. بارهای قبل هم همین کار را می کرد. سوار اتوبوش که شدیم. همش دل دل می کردم که چجوری پوتین هایم را از او پس بگیرم. به خط مقدم که رسیدیم. باران شدیدی می بارید. زیر باران نگهش داشتم. گفتم حرمت داداش بزرگیت واجب. اما حساب حساب کاکا برادر. یاللا پوتین هام رو بده.
این را که گفتم حساب دستش آمد و سرش را پایین انداخت. پوتین هایش را دادم و پوتین هایم را پس گرفتم و پوشیدم. از داخل معبر هایی که باران در آنها جمع شده بود.حرکت کردم. جوراب هایم خیس شدند.
عنوان داستان=پوتین
نام و نام خانوادگی نویسنده=احسان مرادی
نوشته شده توسط حسام الدین شفیعیان | نظرات دیگران [ نظر]