به نام خدا
فراتر از عشق وایثار
چشمان خسته وخواب آلودش ردیف درختان کنار جاده را دنبال می کرد وگوشش به حرفهای مسافر کنار دستش بودکه از خاطراتش در دریا وماهیگیری می گفت مخاطبین اومسافر پیر، راننده وشاگردش بودند . شاگرد راننده دو لیوان چای برای راننده وپیرمرد ریخت وخودش مشغول شکستن تخمه ها ی سیاه وبلند آفتابگردان که در سبد جلوی رویش ریخته بود شد .
راننده ی مینی بوس گیتی نورد لیوان چای خود را به سمت مسافر جوان پشت سرش گرفت وتعارفی کردواز آیینه نگاهی به چهره ی خسته ودر هم مرد جوان که چپیه ی دور گردن وشلوار سبز تیره اش نشان می داد باید بسیجی باشد انداخت ودر مقابل جواب تشکر او با لحنی دلجویانه گفت : از ما بود که تعارفی کرده باشیم بالاخره ...........................
کلامش را درست تمام نکرده بود که مینی بوس با صدای گوشخراشی که از موتور آن بلند شد وچندتکان شدیداز حرکت ایستاد .
راننده محتویات لیوانش را سر کشید وعصبی دستتش را بر ران خود کوبید . شاگردش قبل از حرکت وعکس العملی دیگر از جانب او دستپاچه از جا بلند شد و فرز بیرون پرید . راننده با کشیدن دستگیره در کاپوت را باز کرد وخود از سمت دیگر پیاده شد . مسافران مینی بوس که همه به جز دو پیرزن مرد بودند یکی یکی با غرولند پیلده شدند . پیرمرد ی که پشت سر راننده نشسته بود نگاهی به جوان بسیجی انداخت وبا زدن دستی به شانه ی او گفت : محمد تا مینی بوس ایستاده چرتی بزن درست نیست اینقدر به خوابیدن حساس باشی من سوار بر اسب هم شده که خوابم برده باشه .
محمد در جواب او سری تکان داد . پیرمرد لبخندی تحویلش داد وخود مثل بقیه ی مسافران پیاده شد . با پیاده شدن او محمد در جای خود کمی جابجا شد وبا تکیه دادن سر به پشتی صندلی چشمان کشیده وعسلی خود راروی هم نهاد .خستگی راه وشب زنده داری شب گذشته باعث شد به سرعت اسیر پنجه های خواب شود .
بیرون از مینی بوس راننده وکمک او مشغول بازرسی موتور بودند . از قرار معلوم پاره شدن تسمه پروانه ایجاد مشکل کرده بود . ربع ساعت بعد تسمه پروانه تعویض ومسافران با صلوات روی صندلیهای خود قرار گرفتند . همهمه ی صحبت و صلوات مسافران چرت کوتاه بسیجی جوان را بر هم زد چشم که گشود با حالتی وحشت زده نگاهی به عقب مینی بوس انداخت .چشمهای کشیده ی او گرد و اظطراب و وحشت صاحبش را به خوبی نشان می داد . پیرمرد کنار دستش حالت پریشان ووحشت زده ی او را که دید دست روی شانه اش گذاشت و سر او را آرام به عقب تکیه داد وبالحنی آرام پرسید : باز هم رفتی تو فکر؟ بابا توی اون جبهه ها هزاران نفر دیگه هم مثل اون رفیقت تکه وپاره شدند باید دیگه چشم وگوش تو از این موردها پر شده باشه .
محمد لبخند تلخی بر لب نشاند ودر جواب پیرمرد فقط یک جمله برزبان آورد " این یکی فرق می کرد " پیرمرد کنار دستش سری به تأسف تکان داد وبه سمت شاگرد راننده چرخید وبا مشغول صحبت شد . محمد نیز سرش را به پنجره تکیه داد وذهنش را به خطوط مقدم غرب کرخه پرواز داد . صحنه ی شهادت مجتبی جلوی چشمش به رقص در آمد . شب قبل وقتی به همراه محمد صادق برای گرفتن نامه به سنگر کناری می رفتند او را دیده بودند . او هم آمده بود تا نامه اش را بگیرد . وقتی سید مرتضی نامه ی نامزدش را به دستش داده بودواو با حالتی شرمگونه نامه را از سید گرفته بود همه با سوت ودست زدن وصلوات او را وا داشتند تا نامه را همان جا باز کند . سید وقتی رنگ به رنگ شدن او را دیده بود پا در میانی کرده وبه دادش رسیده بود.همان شب از محمد صادق هم سنگری اش شنیده بود که آقا مجتبی قرار است آخر همین هفته سر سفره ی عقد بنشیند وفردا عازم شهرشان است . روز بعد پیش از ظهر وقتی کنار محمد صادق ایستاده بودند وبا هم از مجتبی می گفتند کامیون حامل رزمندگانی که از حمام بر می گشتند با سر وصدا وگرد وخاک در فاصله ی بیست متری سنگرها توقف کرده ومحمد صادق با دیدن مجتبی در بین افراد صلوات فرستاده وهمه را متوجه تازه داماد کرده بود . چند لحظه بعد مجتبی روی دوش چند رزمنده از حمام برگشته قرار گرفته واو را با هلهله وسوت دور کامیون چرخانده بودند درست پنج دقیقه بعد از اینکه هم ردیفانش اورا از روی دوش بر زمین نهاده واز دور او پراکنده شده بودند صفیر گلوله ی توپ در فضا طنین انداز شده وچند لحظه بعد گلوله بین دوپای مجتبی فرود آمده واز آن قامت استوار فقط پاره گوشتی بر جا گذاشته بود . سر شب که سید مرتضی از او خواسته بود خبر شهادت هم شهریش مجتبی را به خانواده اش برساند حالش دگرگون شده اما اصرار سید برای رساندن پیام توسط اوکارگر آمده وفردای آن روز عازم خطه ی شمال شده تا خبر دردناک شهادت مجتبی را به مادرش برساند واکنون سی کیلومتری شهر در فکر بود که چگونه خبر را به پیر زن بدهد .
محمد ومجتبی هم شهری بودند . مجتبی در دوره ی نوجوانی پدرش را از دست داده بود ومادرش با خواری ونداری او را بزرگ کرده به دانشگاه فرستاده وبرایش نامزد گرفته بود . مجتبی مهندس کامپیوتر بود ولی با وجود تحصیلات عالی ورشته ی مناسب هنوز شغلی برای خود دست وپا نکرده بود . رسیدن مینی بوس به پلیس راه وصلوات مسافران ذهن او را دوباره به داخل مینی بوس کشاند . سرش را به سمت راننده گرفت و وقتی نگاه او را از داخا آیینه متوجه خود دید لبخندی بر لب آورد . راننده مدارک خود را برداشت وپیاده شد مسافران نیز با فرستادن صلواتی دیگر لحظه ای کوتاه صحبت های در وبی در را کنار گذاشتند .
×××××××××××××××××××××××××
دم در گاراژ یک بار دیگر برگشت وبرای رانند وشاگردش دستی بلند کرد وبعد عرض خیابان را با گامهای بی رمق وخسته طی کرد وچند متر آن طرفتر تر سوار تاکسی شد .آدرس خیابانی را که می خواست برود به راننده گفت وبعد با خیالی نا راحت به پشتی صندلی تکیه داد . از لحظه ای که عازم این سفر شده بود تا حالا بی قرار دهها مرتبه آنچه را که می خواست به مادر مجتبی بگوید از ذهن گذرانده اما هر بار نظرش عوض شده وخواسته بود قضیه را طور دیگری عنوان کند .
تاکسی جلوی ساختمانی توقف کرد وراننده از ذاخل آیینه به محمد که غرق در فکروخیال بود نگاهی انداخت وچون مسافرش را در حال وهوای خود دید با زدن سوتی او را متوجه خود کرد وبعد با لحنی پرخاشگونه گفت : حاجی کجایی ؟ مثل اینکه رسیدم به مقصد.
محمد نگاهی به ساختمانها انداخت وبا پرداختن کرایه پیاده شد . قصد داشت قبل از رفتن به منزل خودشان مأموریتش را انجام داده وبعد با خیالی راحت به سراغ خانواده ی خود برود . ساختمانهای یک سبک وشیروانی را یکی یکی رد کرد تا به ساختمان قدیمی که حیاط آن با حصار چوبی از ساختمانهای کناری مجزا شده بود رسید.ایستاد ؛ نفس خود را در سینه حبس کرد وسرش را به یکی از تیرکهای حصار تکیه داد . به محتویات ذهن خود نظم داد وآنچه را که می خواست بگوید یک بار دیگر با خود زمزمه کرد وبعد قدم به داخل حیاط گذاشت . تا جلو پلکان چوبی ایوان پیش رفت . دست به نرده ها ی پلکان داد وبا گفتن یا الله وصدازدن نام پیرزن منتظر ماند . چند لحظه بعد پیرزنی که دستکهای چارقدش را پشت سر گره زده بود بالای پله ها ظاهر شد وبا دیدن محمد چند قدم روی پله ها پایین آمد. محمد دستپاچه سلام کرد وبا تعارف پیرزن از پله ها بالا رفت . پیرزن او را به داخل اتاقی که سمت چپ ایوان بود راهنمایی کرد وخود برای آوردن شربت به اتاق دیگر رفت . محمد از لحظه ی ورود به آن اتاق نگاهش روی تصویر مجتبی که در یک قاب طللایی روی طاقچه گذاشته شده بود ثابت مانده وچهره ی مجتبی با آن موهای بور وعینکی که به صورتش جذابیتی خاص می بخشید جلوی چشمش زنده شده بود . وقتی پیرزن با سینی شربت وارد اتاق شد و سینی را جلوی روی او گذاشت ؛بریده ونا مفهوم جمله ای را که در ذهن داشت بر زبان آورد . پیرزن که از همان لحظه ی دیدن محمد احساس کرده بود او حامل پیام ناگواری است وحدس می زد هم رزم فرزندش چه می خواهد بگوید ؛چشمان خود را به اشک نشاند وبالحنی غمبار وسوزناک گفت : زحمت نکش محمد جان ، می دانم چه می خوای بگی از همون لحظه ای که پای پله ها دیدمت به دلم برات شد خبر بدی برام داری . مجتبی قرار بود دیروز اینجا باشه وقتی تلفن نزد واز خودش هم خبری نشد انگار کسی بهم گفته باشه دیگه منتظرش نباش یکدفعه امیدم از مجتبی قطع شد .نمی دونم چرا چنین چیزی را احساس کرده بودم شاید به خاطر اون خواب .................
پیرزن حرف خود را قطع کرد واشک خود را با سینه ی دست پاک کرد .سینی را جلوی محمد سراند وبا لحنی گرفته وغمناک به او تعارف کرد وبا گفتن جمله ی" با اجازه من الان بر می گردم " بلند شد واز اتاق خارج شد . محمد با رفتن او نفسش را یکباره رها کرد چه آنچه را که از گفتن آن زجر می کشید پیرزن خود حدس زده بود ودیگر نیازی نبود با ردیف کردن جملات مناسب کلامی را که باید بگوید بیابد . سرش را به دیوار تکیه داد وبه قطرات اشک اجازه داد راه خود را بر گونه اش باز کنند . چند دقیقه بعد پیرزن با دستمالی ابریشمین که در دست داشت وارد اتاق شد . روبروی محمد نشست ودستمال را جلوی محمد گذاشت ودر حالی که بغض خود را به زحمت فرو می داد رو به او گفت : این خرج عروسی مجتبی بوده می خوام این پول را هدیه کنم به جبهه ورزمنده ها اینجا دیگه به این پول نیازی نیست اما اونجا................... حرف خود را با بغض فرو خورد وسیل اشک بر گونه های چروکیده اش جاری شد و محمد اوج عشق رااز چشمان اشکبار اوخواند.
عنوان داستان-فراتر از عشق و ایثار
نام و نام خانوادگی نویسنده-فلورا نعمت اللهی
عنوان داستان=پرچمهای سیاه
نام و نام خانوادگی نویسنده=سمیه رشیدی
پرچمهای سیاه
قرآن کوچکش را بوسید و در کیف گذاشت . چادرش را روی سر مرتب کرد. اما انگار که تازه چیزی به یادش آمده باشد، دوباره کیف را باز کرد و تقویمی را بیرون آورد. صفحهای را باز کرد و با لبخند، چیزی در آن صفحه نوشت. از در خانه بیرون آمد و دو همراه همیشگیاش را دید که صبور و آرام منتظر او ایستادهاند. به سمت آنها رفت و برخلاف هر بار، بعد از سلام و احوالپرسی، در آغوششان گرفت و از آنها تشکر کرد.
«مریم جان! تشکر برای چی؟»
«درسته که کار امروز ما به نوعی وظیفه اس، اما همین که شماها تا الان پای قرارتون موندید خیلی ارزشمنده. میدونید… دیشب… دیشب مثل هر سال خوابش رو دیدم...»
«خواب حاج خانوم رو؟»
با چشمهای نمناک به صورت نحیف زینب نگاه کرد: «آره. حاج خانوم رو خواب دیدم. همینجا توی حیاط خونه، منو بغل گرفت و بوسید و ازم تشکر کرد و گفت از شما هم تشکر کنم....»
اشکهای مریم روی صورتش سر خوردند و زینب و فاطمه چشمشان بر دهان مریم ماند که دیگر چه میگوید. اما مریم دیگر چیزی نگفت. با گوشه چادر صورتش را خشک کرد: «دیگه بریم. کارهامون زیاده. بریم سر مزار و زود برگردیم به امید خدا.»
صدای شلیک توپ و خمپارهها از دور و نزدیک به گوش میرسید، اما برای مریم و دو همراهش انگار عادت بود شنیدن آن صداهای مهیب.. مریم گفت: «میدونید… این سعادت کمی نیست. خیلی وقتا با خودم فکر کردم خدا چه لطفی در حق من کرده که اون لحظه که حاج خانوم داشت وصیت می کرد، اونجا بودم. یعنی این وصیت با اینکه به نظر کار سادهای میاد اما برای من خیلی ارزش داره… اینکه هر سال این موقع به یاد حاج خانوم بیفتیم و سر مزار پسرش بیایم خیلی چیزها رو به یادم میاره… میگم چطوره منم همچین وصیتی بکنم؟ چطوره؟»
فاطمه گفت: «مریم جان! دور از جانت… تو انشاءالله سالها هستی و سه تایی میایم اینجا…»
«نه فاطمه جان. خب مرگ حقه. همیشه هست. بین صدای هر کدوم از این خمپارهها و نارنجکها میشه صدای مرگ رو شنید… مرگ خیلی نزدیکه…»
مریم به دور دستها خیره شده بود و چشمهایش میدرخشید. ناگهان به خودش آمد و گفت: «موافقید تا برسیم سر مزار با هم سوره یس رو بخونیم؟ هر کدوممون یه آیه بخونیم و بعد نفر بعدی. چطوره؟» فاطمه با لبخند گفت: «آره خوبه. هم راه کوتاهتر میشه هم قبل از رسیدنمون یه سوره هم نثار اون شهید و مادرش میکنیم. آیه اول رو کی میخونه؟»
مریم شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. یس.»
«والقرآن الحکیم»
هریک آیهای را میخواندند و میرفتند. صدای مواج دختران گاهی در میانه صدای انفجارها گم میشد و گاه بر آن پیشی میگرفت. چادرهایشان که در میان غبارها تاب میخورد از دور شبیه پرچمهای سیاه افراشته بر مزارها به نظر میرسید.
«و یقولون متی هذا الوعد ان کنتم صادقین»
انفجارها بیشتر و صدای آنها نزدیکتر شده بود اما آنها می رفتند و هیچ چیز آرامششان را بر هم نمی زد.
«لا یستطیعون نصرهم و هم لهم جند محضرون»
از دور جایگاه مزارها به چشم میآمد. آفتاب در حال غروب بود. نارنجکی در چند کیلومتری آنها منفجر شد. فاطمه پایش لغزید و مریم محکم بازویش را گرفت. به راهشان ادامه دادند. قرعه آخرین آیه به مریم افتاد و او در حالی که پیشاپیش آن دو حرکت میکرد با صدای بلند میخواند:
«فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون»
آیه که تمام شد مریم به طرف دوستانش برگشت تا چیزی بگوید. هنوز اولین کلمه ازدهانش بیرون نیامده بود که خمپارهای در دو قدمیاش منفجر شد و هر سه بر زمین افتادند. خاک عظیمی در آسمان پیچید و فاصله میان آن سه را پوشاند. چیزی جز صدای نالهای خفیف شنیده نمیشد. فاطمه پیش از همه از میان غبارها برخاست. زینب را دید که چند قدم آن سوتر افتاده. دستش را گرفت و زینب چشمانش را باز کرد. بی توجه به رد خونی که از کنار مقنعه به روی صورتش راه گرفته بود، از جا برخاست: «مریم!» هردو به سمت مریم رفتند که آنسوتر، آرام بر زمین افتاده بود. چشمان بازش به آسمان خیره مانده بود. زینب و فاطمه مویه میکردند که مریم آرام گفت: «خواهش می کنم برید سر مزار و فاتحه بخونید بعد بیاید پیش من. خواهش می کنم برید… .» فاطمه از میان اشک گفت: «مریم جان! اول تو رو میرسونیم بهداری و بعد بر میگردیم…» مریم به میان حرفش دوید و با صدای بریده بریده گفت: «نه! برید. همین حالا. زودتر…» زینب به فاطمه نگاه کرد. هردو مریم را خوب میشناختند که حرف حرف خودش است. به ناچار برخاستند و دوان دوان به سمت مزار شهید رفتند. در میانه راه زینب لحظهای ایستاد. به عقب نگاه کرد. جایی که مریم بر زمین افتاده بود. چادر سیاه و سوراخ شدهاش در باد تکان میخورد. شبیه پرچم سیاه افراشته بر مزاری.
____________________________________
* این داستان برگرفته از زندگی واقعی مریم فرهانیان است که در غروب سیزدهم مردادماه 1363 در راه انجام وصیت مادر شهیدی که از او خواسته بود هرساله بر مزار فرزندش فاتحهای قرائت کند، در اثر اصابت خمپاره دشمن، به شهادت رسید.
....................................................
عنوان داستان=پرچمهای سیاه
نام و نام خانوادگی نویسنده=سمیه رشیدی
عنوان داستان=راز دل
نام و نام خانوادگی نویسنده=رقیه فرمانی
بنام خدا راز دل
برگرد عزیزم. قلب من جای توست. خیلی تلاش کردم این را بفهمی که تو تمام وجودم هستی. نفس کشیدنم برای توست و بدون تو هر آن احساس خفگی می کنم. نمی دانم اشتباه کار کجا بود؟ اشتباه از تو بود یامن؟اینکه کدامشان تو را وادار کردندکه خانه را از من بخواهی نمی دانم؟همین را می دانم که این وسط تو سوختی ومن. این را بدان که من بیشترازتو سوختم،خودت بهتر میدانی که شده بودم چوب دو سر طلا.مغازه اشتباه خودت بود،هرچند اگر می خواستی می توانستی مغازه پوشاک فروشی را خیلی خوب اداره کنی. من مطمئنم تو آنقدر عاقل بودی که از پس این کار بر بیایی. بهر حال کاریست که شده، خانه مان از دست رفت،ماشینمان از دست رفت. دیگر سرمایه ای نداریم. هر چند روزگاریست که اگر پول نداشته باشی کوچک وخار به نظر می رسی،اما هر دو همدیگر را داریم. تو پسر مرد بزرگی هستی،کسی که وقتی اراده به کاری می کرد،زمین وزمان نمی توانستند جلودارش باشند. همیشه از من می پرسیدی که چرا ازدواج مجدد کردم؟ومن هربار به تو گفتم: وقتش که برسد همه چیز را برایت می گویم. فکر می کنم الان همان وقتی است که وعده می دادم. من فقط 15 سال داشتم که ازدواج کردم و از ازدواجمان چیزی نگذشته بود ،که جنگ شروع شد،پدرت می خواست به جبهه برود،اما من با تمام توان مانعش می شدم،تازه ازدواج کرده بودیم و دوری از او را نمی توانستم دوام بیاورم، اما همانطور که گفتم، او تصمیمش را گرفته بود. می گفت: مملکت در خطر است،اگر کشور اشغال شود،امثال تو به دست دشمن می افتد و آنوقت منی که ناموسم به دست دشمن افتاده ،چطور می توانم با این بی غیرتی عمری زندگی کنم، این شد که حرف خودش را ثابت کرد، منی که از تو سه ماهه حامله بودم،تنها ماندم و هنوز 20 روزی نگذشته بود که خبر شهادت او برای ما آمد. من ماندم و تویی که در نبود پدرت به دنیا آمدی و همه یادگاری من از پدرت شدی. مدتی تنها زندگی کردم، خانه ای به بهای خون جاودان پدرت برای ما خریدند .و حقوقی که می توانستم با آن به راحتی امرار معاش کنم و بی درد سر تو را بزرگ کنم، اما این یک طرف قضیه بود،زنی 17 ساله با بچه ای خردسال نمی توانسنت عمری تنها زندگی کند. جوان بودم و زیبایی در حد خودم،که اگر حتی می خواستم درِ نانوایی هم بروم،هزار چشم دنبالم بود و هزار و یک حرف پشت سرم. مزاحمتهایی که گاهی دلم را به درد می آورد. دیگر تحمل نداشتم در این زندان بزرگی که مردم دنیا برایم ساخته بودند دوام بیاورم. می خواستم اسم مردی رویم باشد که همه ی حرفها بخوابد ودر آن سن وسال کم تکیه گاهم باشد. این شد که زن مردی شدم که خودش سه تا بچه داشت،پیش خود گمان می کردم اگر من با سه بچه ی او کنار بیایم ،به حرمت این همه فداکاری او هم می تواند با تنها فرزند من کنار بیاید. اگر تا بحال می خواستم اینها را برایت بگویم،بچه بودی و شاید نمی توانستی آنها را درک کنی. اما کسی که این توان را در خود دید که مستقل شود،پس باید بتواند حرفهای مادرش را هم بفهمد.خوب می دانی که از محبت مادرانه ام نثار بچه هایش کردم،اما نگذاشتم سهم تو هم از این محبت کم شود. نمی دانم شاید به نظر تو برایت کم گذاشتم،چه کنم؟ او شوهرم بود و باید مطیعش می شدم. من هم هیچوقت تا ابد او را نمی بخشم که نگذاشت تو درست را بخوانی،می خواست توهم لنگه ی بچه های خودش باشی، والحق تو هم خوب خواسته اش را اجابت کردی. ای کاش به جای آنکه همیشه همه چیز را آوار کنی و برسر من بکوبی ،کمی هم به رفتار خودت فکر می کردی، توکه دم می زدی با این خانواده غریبه ای و در میان آنها جایی نداری چرا گول حرفهای آنها را خوردی؟من دوستت بودم یا آنها. با همه ی ادعایت اجازه دادی، زیر پایت بنشینند و خانه ای که به احترام خون پدرت و برای آسایش ما خریداری شد، فروختی، عیب ندارد ،نوش جانت. بعد از خانه بیرون زدنت و بعد پوشاک فروشی و حالا هم که ورشکستگی و هزار مکافات دیگر. برگرد و به درست ادامه بده. درست است که خانه را فروختی،اما من هم توی این خانه،برای کسی کم نگذاشته ام که یک درخواست داشته باشم و اجابت نشود.، اگر به قیمت طلاقم هم که کشده،من تو را پیش خودم بر می گردانم. الان دیگر وضعیت فرق کرده، یک زن بیوه ی 50 ساله با یک زن 17 ساله ی بیوه شده خیلی فرق دارد. با این سن کسی پشت من حرف نمی اندازد، تو هم بزرگ شده ای و خودت برایم مردی شده ای عزیزم به خانه برگرد.
عنوان داستان=راز دل
نام و نام خانوادگی نویسنده=رقیه فرمانی